گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 220 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

شغال بی دم

جلد پنجم

قسمت اول

روباه کوچولو و دوستانش آقا خرگوش و آقا سنجاب و بچه خرس و بچه میمون هر چه صبر کردند، آقا شغال نیامد که نیامد! چه بد شد! بدون آقا شغال بازی حال نمی داد، کمی هم نگران شدند. آقا خرگوشه گفت:« من همین حالا می روم و خیلی زود خبر می آورم، بدون شغال که بازی سَر نمی گیرد، یک یار کم داریم!» روباه کوچولو و دوستانش هر چه انتظار کشیدند ، خبری نشد بیشتر نگران شدند! آقا سنجاب که با خرگوش دوست صمیمی بود، طاقت نیاورد و بدون اینکه حرفی بزند به طرف لانه شغال دوید...

 بچه خرس گفت:«آقا شغال اصلا حاضر نیست با ما بازی کند!؟»

بچه میمون گفت:« هر وقت ما را می بیند راهش را کج می کند!» 

روباه کوچولو گفت:« من هم مدتی است او را ندیده ام،  شاید مشکلی دارد!؟»

روباه کوچولو و دوستانش باز هم انتظار کشیدند ولی هیچ خبری نشد! و هیچ یک از آنها بازنگشتند.

باران ریز بهاری شروع شد و این حیوانات چاره ای نداشتند جز اینکه با هم به طرف لانه ی  آقا شغال بروند. اوایل بهار بود و بسیاری گلها و گیاهان و جوانه های درختان نفس می کشیدند و متولد می شدند و بر زیبایی های جنگل می افزودند. پرندگان گوناگون، کوچک و بزرگ با آوازهای خود جنگل را در کار شکفتن یاری می رساندند. بارانهای ریز بهاری گاهی نم نم، گاهی تند و طوفانی شستشو و طراوت بخشیدن به گیاهان و گلها و درختان را بر عهده داشتند. از پس این بارانها ، عطر جنگل موجودات زنده را  از خود بی خود می کرد و نشاط روحی خاصی به آنها دست می داد.

آقا خرگوش و آقا سنجاب پایین تپه ای از جنگل، جلو  لانه ی شغال زیر نم نم باران ایستاده بودند و از او می خواستند بیرون بیاید، تا همراه با دوستان دیگر بازی خوبی را شروع کنند. آقا شغال پوزه اش را روی دستهایش که بر زمین چسبیده بود گذاشته و هیچ جوابی نمی داد. دیگر حیوانها هم رسیدند. روباه کوچولو جلو رفت و گفت:« آقا شغال! اگر شما نباشید، بازی ما سر نمی گیرد، چون یک یار کم داریم!» باز هم جوابی شنیده نشد و آقا شغال  هیچ تکانی نخورد. روباه کوچولو جلوتر رفت و آهسته پرسید:« ببینم مریض شدید!؟» آقا شغال فقط کمی چشمهایش را باز کرد و گفت:« نه!» روباه کوچولو گفت:« پس می توانید حرف بزنید! حالا بگویید چرا نمی آیید با هم بازی کنیم!؟» آقا خرگوشه در ادامه گفت:«ما همه با هم دوست هستیم!» آقا شغال همانطور که پوزه اش روی دستهایش بود گفت:« من می خواهم تنها باشم، نمی خواهم با کسی دوست باشم!» حیوانها ساکت شدند. مثل اینکه هیچ حرفی برای گفتن نداشتند و به یکدیگر نگاه می کردند. ناگهان بچه میمون فضول صدایش را بلند کرد:« من می دانم چرا بازی نمی کند! من می دانم چرا با کسی دوست نمی شود!» همه یک  صدا پرسیدند:« چرا»...




نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.