گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

سیدرضا میرموسوی

شماره: 43

مصیبت از آنجایی شروع شد که جمعی از آشنایان جهت عیادت پدر وارد اتاق او شدند! پدر تکانی به خود داد! و مهمانان پس از آرزوی شفای عاجل و بهبودی کامل، برای تسکین آلام پدر! در بیان بیماری خود گوی سبقت را  از یکدیگر می ربودند! آقایی گفت: 

«دیکسم! روی پاهام اثر گذاشته... دیگری: من قندم بالاست...خانمی بلافاصله گفت: من فشارم بالاست... و خانم دیگر: من چربی نمی خورم، چرا چربی ام بالاست!؟ خدمتکار گفت:همه میرن بالا! بیچاره بابا!!! حاج خانمی بدون توجه به خدمتکار گفت: گاهی گر می گیرم! خیال می کنم دارم می میریم! آقایی گفت: من پولیپ! و دیگری: من بیمار اعصابم، شبا نمی خوابم و ... خانمی توی حرفش دوید: 

همسایه ی ما مرضی داره که نمیشه اسمشو بیارم! روز به روز آب میشه!!!»

 در این قال و مقال سینی از دست خدمتکار افتاد و جیغی کشید... بیمار اعصاب از جا پرید و خیره به مریض نگریست و دیگران... یکی گفت: شاید خوابش برده! دیگری گفت: چشاش بازه... ولی مرده!!!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.