گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

نوشته: سیّد رضا میرموسوی

شماره 33

سیّد بازار هنگامی که چشم گشود روی تخت بیمارستان بود. اولین شکلی که دید شبحی بالابلند در چارچوب در اتاق ایستاده و به او زل زده بود! هیکلش تمامی چارچوب در را گرفته و همچنان خیره خیره به او می نگریست!!! فکر کرد لابد عزرائیل است و باید آماده رفتن باشد! از بازاریان بارها شنیده بود هر کسی وارد بیمارستان شود، برگشتش با خداست! تلاش کرد شهادتین را بر زبان آورد! اما صدایی از گلوی خشکش در نیامد. مریض های دیگر همه ساکت و مبهوت بودند! شاید آنها هم تصور او را داشتند. شبح به طرفش حرکت کرد. بله، هدفش او بود! عرق سردی سراسر بدنش را فرا گرفت. لابد این هم عرق مرگ است! شبح نزدیک تر شد و کمرش را تا کرد و دهانش باز شد:« آقا سیّد! تو هستی!؟ خدا بد نده! بلا به دور...» آقا سیّد که جون به لب شده بود گفت:« آخ که بگم خدا چیکارت کنه! تو "اکبر باربر" هستی!؟ خیال کردم عزرائیله، پس چرا ماتت برده بود!؟» باربر قد درازش را تا کرده و گفت:« آقا سیّد! تا حالا بدون کلاه سبز ندیده بودمت، چشامم که درست تشخیص نمیده...» 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.