شماره 32
مادر آشفته و به هم ریخته فریاد کشید:« بابا ! بچه مونو برسون بیمارستان! به اورژانس زنگ بزن! دکتر خبر کن! نمی دونم ! زود باش یه کاری بکن! بچم داره می میره... از گلوش خون میاد...»
چند نفر دویدند و مریض را به بیمارستان بردند. اما مهمانان که اقوام دور و نزدیک بودند، دست از غذا کشیدند و هر یک با نگرانی جویای حال مریض شدند. میزی که با زحمت بسیار و ذوق و سلیقه چیده شده بود و غذاهای رنگین آن را تزئین می کرد، بی صاحب ماند!!!
چرا که مریض جوان چنان حواسش به گوشیش بود که گوشت ماهی را با استخوان بلعیده بود!!