گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 239 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سید رضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

بهار و رایحه ی دوستی(1)

جلد دهم

قسمت اول: نگاه آهو

آقا سنجابِ دُم به پشتِ دوست داشتنی، با تمام توان می دوید و چنان سرعت گرفته بود که گاهی به درختی برخورد می کرد، می افتاد و دوباره بلند شده، خیز بر می داشت و از روی بوته ها، گیاهان و درختچه های جنگلی و سد راه می جهید و از لابلای درختان می گذشت...

زمانی مجبور می شد از روی درختی به درخت دیگر پریده راه را کوتاه کند.

یا وقتی بر شاخه ی درختی می ایستاد، و به مسیری که طی کرده بود به دقت می نگریست... دستهای کوچکش را بهم می مالید و نفس تازه می کرد، چیزی می جوید و عطر گلها و گیاهان بهاری به وجودش نشاط می بخشید و باز به راه خود ادامه می داد.

تند تر... تندتر... می خواست هر چه زودتر به لانه ی آقا خرگوش برسد و سرانجام رسید! نفس زنان صدا زد:«آقا خرگوش! آقا خرگوش! بیایید بیرون!» و آقا خرگوش باهوش ابتدا گوشهایش و سپس صورتش پیدا شد.

با چشمان تیزبینش پیرامون لانه اش را پایید و گفت:« چه خبر است!؟ چرا نفس نفس می زنید!؟» آقا سنجاب با همان حال جواب داد:« آقا خرگوش! یک آهوی مریض... روی علف ها...افتاده و یک خرگوش خانم غریبه... دور و بَرَش می گردد!»

آقا خرگوش که کلمه خرگوش خانم توجه اش را جلب کرده بود، دوباره محیط را بررسی و به دنبال آقا سنجاب دوید!

آقا سنجاب سعی می کرد همان راه آمده را برگردد و دچار اشتباه نشود.

زیرا اشتباه در جنگل مساوی با سرگردانی و طعمه ی حیوانات درنده شدن است. بنابراین به طور دقیق می دوید و اطراف را خوب نگاه می کرد.

دو حیوان کوچولو از دور آهو را  دیدند که خرگوش خانم برایش علف تازه می برد.

آقا خرگوش و آقا سنجاب لحظاتی به نظاره ایستادند! آنگاه با خرگوش خانم دنبال یکدیگر کرده و پس از جَست و گریزی، سه حیوان مقابل آهو قرار گرفتند. آقا خرگوش گفت:«از ما که کاری ساخته نیست!»

و چون اسیر جذبه ی چشمان سیاه و درشت آهو شد که نگاه التماس آمیزی داشت تا کمکش کنند، گفت:«ولی می دانم چکار کنم!» و به خرگوش خانم و آقا سنجاب گفت:«شما همینجا کنار آهو بمانید!» و به سرعت به طرفی دوید و دقایقی بعد به اتفاق روباه کوچولو به کنار آهو آمدند.

آقا سنجاب به بالای درختی رفت و خانم خرگوش در فاصله ای دورتر از پشت درختی سَرَک می کشید! روباه کوچولو به دور آهو گشتی زد و وضع و حال او را دید و بر جای خود توقفی کرد و گفت:« این آهو که مریض نیست! آهو نوزاد دارد! از آن زیر شکم، سُم های  کوچکش پیداست که تکان تکان می خورد!» روباه دهانش را مزه مزه کرد و در ادامه گفت:«افسوس که من سیرم وگرنه این مادر و بچه، غذای لذیذی برای من و دوستم آقا گرگ است!»

آقا خرگوش ناراحت شد و گفت:«اگر عالم اُنس و اُلفت نبود، لابد ما را هم می خوردید!؟ آقا روباه! شما را به اینجا آوردم که فکر کنید چاره چی است؟ آهو به کمک احتیاج دارد!»

روباه کوچولو در حالی که اطراف آهو را بو می کشید گفت:«چه بوی خوبی!»

و چون نگاهش با نگاه آهو تلاقی کرد در جا ایستاد! و این ارتباط نگاه لحظاتی طول کشید و آنگاه روباه به سخن درآمد:«حالا هر حیوانی که می خواهد با من بیاید، راه بیفتد  شاید لازم باشد و به تاخت به طرفی رفت...



قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 238 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

غصه بچه خرس

جلد نهم

قسمت چهارم

بچه خرس که محو تماشای آب خوردن خارپشت بود، تصویر گرفتار شدن سنجاب در سیلاب بهاری(6) و نیز نجات خرگوش از رودخانه پیش چشمش شکل گرفت و به سرعت وارد آب شد و تلاش می کرد خودش را به خارپشت برساند، اما خارپشت سبک وزن اسیر و بازیچه ی آب بود و همراه با جریان آب سریع دور و دورتر می شد...

در حاشیه رودخانه، روباه کوچولو، خرگوش و سنجاب و شغال و گرگ می دویدند و چشم از بچه خرس بر نمی داشتند.

بچه خرس از این حرکت حیوانها به هیجان آمده، با تمام توان خارپشت را دنبال می کرد. خارپشت در محلی که ساقه های  ریز و درشت خشک و برگ و گیاه پشت سنگی جمع شده بودند، گیر کرد و با سعی و تلاش خودش را روی شاخه ای شکسته کشانید و شبیه حیوانی سرگردان و حیران منتظر سرنوشت نشست.

بچه خرس که مرتب خارپشت را زیر نظر گرفته بود و جست و خیز حیوانات نیرویش را دوبرابر کرد، به همین سبب وقتی که دید خارپشت میان چوب و گیاه گرفتار شده بر سرعتش افزود و لحظاتی بعد به خارپشت رسید و او را از شاخه گرفت و بر دو پای خود بلند شده از آب بیرون آمد.

حیوانات حاشیه رودخانه نفس زنان دورِ بچه خرس را گرفتند و با شادی و رضایت با خارپشت گلوله شده بازی می کردند.

بچه خرس با آرامش و خرسندی به بازی آنها می نگریست که احساس گرسنگی شدیدی کرد زیرا کل بدنش از انرژی خالی شده بود! فعالیت و تحرک بیش از حد در رودخانه، معده خواب آلوده اش را طوری بیدار ساخته بود که ریشه گیاه و میوه های خشک جنگلی جواب نمی داد! اشتهای زیاد به خوردن غذا او را شتاب زده به رودخانه کشانید و در اندک مدتی ماهی بزرگی گرفت و همانجا مشغول خوردن یا بلعیدن شد! و یکی دیگر...

 و حیوانات کنار رودخانه با دقت و حوصله و از سَرِ مهر و محبت او را تماشا می کردند.

بچه خرس که رمقی تازه به جانش رسید با قدمهای تند تری از رودخانه بیرون آمد و از حیوانات سراغ آقا سنجاب را می گرفت. آقا سنجاب و آقا خرگوش مثل همیشه پس از کمک به حیوانی درمانده، شادی کنان دنبال یکدیگر می کردند.

بچه خرس جلوی آنها ایستاد و گفت:«آقا سنجاب عزیز! لطف کنید و مرا پای درختی ببرید که گفتید یک کندوی عسل روی آن است!»

و آقا سنجاب با کمال میل قبول کرد و از بچه خرس خواست دنبالش برود و خود به طرف منطقه ای دوید تا درخت را به او نشان بدهد.

بچه خرس بین راه خیلی مواظب بود که آقا سنجاب را در انبوهی گیاهان و درختان جنگل گم نکند! دیگر حیوانات هم به دنبال آنها می رفتند تا شاهد عسل خوردن بچه خرس باشند و روباه کوچولو جلوتر از همه بود! بچه خرس بالای درخت آهسته و با احتیاط از کندو عسل در می آورد و با وَلَعِ زیاد می خورد و گاه به گاه حوصله می کرد و لب و لوچه اش را لیس می زد!

اشتهایش تازه باز شده بود! چون از خوردن عسل سیر نمی شد! تا جایی که به زنبورهای اطرافش توجهی نداشت و موضوع غیبت پدر و مادر یادش رفته بود!

پایان


6- جلد پنجم

هفته آینده جلد دهم بهار و رایحه ی دوستی



قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 236 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

غصه بچه خرس

جلد نهم 

قسمت دوم

آقا شغال که به این حرفها اهمیت نمی داد گفت:«آها! حالا یک اتفاقِ اتفاقی رخ داده، همیشه که اینطوری اتفاق نمی افتد!» روباه کوچولو فکر می کرد و در حالی که  دور خودش می چرخید و دُم مخملی اش را تکان می داد ایستاد و گفت:«دوستان! این بچه خرس جان آقا سنجاب و آقا خرگوش را نجات داده، نمی شود همینطور تنها و ناراحت رهایش کنیم! او باز هم می تواند به دیگرِ حیوانات یا شاید به خود ما، کمک کند! من نقشه ای کشیده ام!» و نقشه ی خود را با سایر دوستان در میان گذاشت و توضیحات لازم را داد که همه راضی شدند و آقا خرگوش مامور شد هر طور شده خارپشت پیر را پیدا کند و آقا خرگوش که خود را بدهکارِ بچه خرس می دانست با جان و دل این ماموریت را پذیرفت و قول داد که فردا صبح خارپشت را جلوی لانه ی بچه خرس حاضر کند! و نیز می دانست که خارپشتها مثل خرسها زمستان خوابی دارند و چون فصل سرما شروع شده ، باید هر چه زودتر خارپشت را بیابد! 

صبح روز بعد، روباه کوچولو، آقا سنجاب و آقا شغال به طرف لانه ی بچه خرس می رفتند که آقا گرگ آنها را دید و گفت:« هر وقت شما را با هم می بینم فکر می کنم باید خبری باشد!؟» و روباه کوچولو موضوع بچه خرس را به طور خلاصه گفت و آقا گرگ زمزمه کرد:«من هم بچه خرس را دوست دارم، چون شنیده ام جان دوستان شما را نجات داده است بنابراین باید حیوان دلسوزی باشد و در آینده ممکن است خیلی کارها از دستش برآید!

من هم می آیم و هر کاری از دستم بربیاید با کمال میل انجام می دهم!» و بدین ترتیب دوستداران بچه خرس جلو لانه ی او جمع شدند که آقا خرگوش و خارپشت پیر زودتر آنجا حاضر شده بودند و انتظار می کشیدند تا بچه خرس از خواب بیدار شود.

دوستانِ آقا خرگوش کم کم متوجه شدند که بچه خرس خودخواسته ، چشمهایش را بسته تا هیچ حیوانی را نبیند! لذا آقا گرگ نگاهی به آقا شغال کرد و با هم به نوبت زوزه های بلندی را سر دادند به طوری که  هر حیوانی این صداها را می شنید، عکس و العملی از خود بروز می داد اما بچه خرس هیچ واکنشی از خود نشان نداد! در نتیجه خارپشت پیر مجبور شد کار خود را  شروع کند و دیگر حیوانها هر کدام پشت بوته ای یا درختی به تماشا نشستند.

خارپشت آرام آرام وارد لانه ی بچه خرس شد و داخل لانه گشتی زد و کنار پوزه ی بچه خرس خواب آلود قرار گرفت و سعی کرد خیلی یواش خودش را به صورت و دماغ خرس بمالد! بچه خرس خُرخُری کرد و با عصبانیت با ناخنهایش خارپشت را که به صورت گلوله ای خار در آمده بود بیرون انداخت...

خارپشت دوباره به طرف لانه به راه افتاد و کار خود را از سر گرفت و باز به بیرون پرت شد! این نمایش تکراری دیگر حیوانات را کنجکاو کرده بود و مانند تماشاگرانی تشنه پایان کار می خواستند ببینند چه می شود و یا کار به کجا خواهدکشید!

اما اوضاع طبق نقشه روباه کوچولو پیش می رفت. بچه خرس یکبار با ناخنهایش خارپشت را پشت و رو کرد، ولی چیزی نفهمید!...




قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 233 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته:سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

عروسی پرندگان

جلد هشتم

قسمت سوم

با این خبر ، روباه کوچولو، خرگوش،  سنجاب و شغال به طرف رودخانه دویدند. بچه میمون فضول با تاب بازی روی شاخه های درختان زودتر از همه خود را به بالای درختی رساند که کنار رودخانه بود.

روباه کوچولو و دوستانش از پشت درختچه ای به تماشا نشستند. یک ماشین وانت را دیدند که روی آن قفس آهنی بزرگی قرار داشت و دور تا دور قفس را  سبدهای میوه چیده بودند. دو مرد شکارچی آن سو تر چادری بر پا می کردند. آقا خرگوش تا چشمش به دو مرد شکارچی افتاد، چهاردست و پا مثل تیری که از تفنگ شلیک شود به طرف لانه اش فرار کرد و پشت سرش سنجاب بود که می دوید..

روباه کوچولو فریاد زد:«چرا می ترسید!؟ با ما کاری ندارند!» آقا خرگوش نه گوشش بدهکار بود و نه پشت سرش را نگاه می کرد.

او دو مرد شکارچی را می دید و کیسه ی توری آویزان از درخت و خودش را که داخل کیسه گرفتار بود و عقابی به او حمله می کرد و قصد داشت او را داخل کیسه ی توری تکه تکه کرده و بخورد(1)

آقا شغال هم وقتی  تفنگ شکارچیان را دید، آهسته و بی صدا گریخت...

روباه کوچولو فریاد زد:«شما دیگر چرا فرار می کنید!؟» و آقا شغال در حال گریز جواب می داد:«من شغال بی دُم هستم و شکارچیان مرا می شناسند و با تیر می زنند!»

روباه کوچولو تنها ماند. می خواست برگردد که متوجه حرکتی شد! ماجرایی در حال شکل گرفتن بود! ماجرایی هیجان انگیز و دیدنی!

روباه کوچولو نه تنها برنگشت بلکه جای مناسب تری انتخاب کرد تا بتواند صحنه را ببیند و خودش دیده نشود. بالای درختی کج و خمیده به سمت رودخانه پر از شاخه و برگ جای مناسبی بود.

روباه لابلای انبوه برگها کنجکاوانه بر شاخه ای ایستاد و منتظر ماند...

بچه میمون فضول آهسته بدون اینکه سر و صدایی ایجاد کند خودش را به بالای وانت رساند. ابتدا صدای ضربه ای از ماشین درآمد، به همین جهت پایین پرید و دورتر ایستاد و چشمهایش در حدقه چرخید و چون احساس کرد خطری نیست دوباره بالای وانت رفت و از سبدهای میوه، موز در می آورد و سریع پوست آن را جدا کرده و تندِ تند می بلعید!

دو مرد شکارچی پس از بر پا کردن چادر، به سراغ وسایل روی وانت رفتند که بچه میمون مثل گربه ای دُم کول کرده پایین پرید و دَر رفت...

شکارچی ها وقتی پوست موزها را داخل وانت دیدند به یکدیگر نگاه کردند و لبخندی مرموز زدند! روباه کوچولو به طرف لانه اش برگشت و سر راه به آقا خرگوش و آقا سنجاب خبر داد که:«دوستان! کار بچه میمون تمام است و پرندگان از شرّش آسوده می شوند!»

آقا خرگوش و آقا سنجاب یکصدا پرسیدند:« چرا!؟چطوری!؟»...


1-به جلد دوم و پنجم رجوع شود