گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 231  از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

عروسی پرندگان

جلد هشتم

قسمت اول

چند روزی می شد که پرندگان جنگل آرامش نداشتند. از کوچک و بزرگ یعنی از گنجشک و بلبل و سار و قناری گرفته تا جغد و کبک و کبوتر و کلاغ و طوطی و انواع پرندگان جنگلی دیگر، گاهی اوقات سر و صدایشان به طور غیر عادی شنیده میشد.

 فرقی نمی کرد، چه شب و چه روز، گاهی چنان بر روی درختان بال و پر می زدند و جار و جنجال بر پا می کردند که حیوانات پایین حیرت زده و نگران به بالای درختان چشم می دوختند، چه خبر بود!؟ چی شده است!؟ یک روز صبح آقا خرگوش باهوش ، روباه کوچولوی قشنگ و زرنگ و آقا سنجاب دم به پشتِ دوست داشتنی، ضمن بازی به پای درختی رسیدند که  آشیانه ی  پرنده ای روی زمین افتاده بود! و چند جوجه ی تازه متولد شده، مرده بودند. 

و نیز پوست تخم پرندگان در اطراف به چشم می خورد! آن روز این حیوانات کوچولو، چند تا از این آشیانه های خراب شده را پیدا کردند که به نظر می رسید از پرندگان گوناگون باشند و با فاصله ای نه چندان دور از هم توی جنگل افتاده بودند! این دوستان حال و حوصله ی بازی را از دست دادند و همین طور بو کِشان روی زمین و لابلای علفها و گیاهان را بررسی می کردند.

آقا شغال در آن نزدیکی ها بود و تا چشمش به این سه حیوان باهوش افتاد و متوجه شد دنبال  چیزی می گردند، کنجکاوانه به سوی آنها دوید و پرسید:« دنبال شکار زخمی می گردید!؟ منم می آیم!»

و بو کشان از پی آنها می رفت و چون روباه کوچولو موضوع را برایش شرح داد، شغال در جا ایستاد و گفت:« آها! شاید کار زرافه باشد! او قد و گردنش از همه حیوان ها درازتر است و دهانش به شاخه های درختان می رسد! مگر ندیدید گاهی برگ درختان را می خورد!؟»

روباه کوچولو گفت:«کله پوک عزیزم! پرندگان آشیانه های خود را روی شاخه های  بالایی می سازند و زرافه هم آزارش به هیچ حیوانی نمی رسد.»

آقا خرگوش گفت:« ببینید جنگل چه سوت و کور است! هیچ صدایی نمی آید!» آقا سنجاب گفت:« پرواز پرندگان در سکوت انجام می گیرد، آنهایی هم که روی درختان نشسته اند ، هراسان به هر سویی نگاه می کنند!»روباه کوچولو گفت:« ترس و وحشت دارند!»

آقا سنجاب مانند ماموری جستجو گر به سرعت از چندین درخت بالا رفت و گشتی زد، اما جز باقی مانده آشیانه های ویران شده چیزی ندید! به هر صورت کشف این معما کار آقا سنجاب بود، زیرا او درون حفره های بوجود آمده در تنه ی درختان لانه داشت و بهتر و زودتر می توانست از این راز سر در بیاورد و همینطور هم شد! آن شب هنوز چشمهایش را  خواب نگرفته بود که  صدای جغدی:«هو هو-هو هو!» هوشیارش کرد! این صدای معمولی جغد نبود! و صدای بعدی به هم خوردن چند شاخه و برگ ، کنجکاوی اش را بر انگیخت که صدای پَر پَر زدن چند پرنده و قار قار کلاغها بلند شد...

به آشیانه ای حمله شده بود!...



قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 224 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج- سه سال آخر دبستان)

شکارچی و گنج

قسمت دوم

سپس از درخت پایین آمد. نفس راحت کشید و از داخل کوله پشتی چند تا هویج و گردو در جاهایی که لازم بود، گذاشت و به دوستش گفت: «برویم! همه کارها درست شد، یکی دو ساعت دیگر بر می گردیم.»

کوله پشتی های خود را بستند و تفنگ به دست،  کوره راهی را  در جنگل پیش گرفتند. هنگامی که شکارچی ها دور شدند و صدایی جز صدای پرندگان به گوش نمی رسید، آقا سنجابه از لانه اش که بالای درخت بود بیرون آمد و آهسته آهسته به همه جا سر کشید.

 و با احتیاط از شاخه ای به شاخه دیگر پرید تا خود را به درختی رساند که آقا خرگوشه زیر آن لانه داشت ، زیر چتری از گیاهان جنگلی آن گونه که به آسانی  دیده نمی شد.

آقا سنجاب با صدای بلند گفت:«آقا خرگوشه! آقا خرگوشه!» زمانی کوتاه گذشت تا آقا خرگوشه، ابتدا گوشهای بلندش و بعد صورتش از لانه ظاهر شد و به اطراف نگاهی سریع کرد. آقا سنجاب با عجله گفت:«نه! نه! بیرون نیایید! بیرون نیایید!» صدای دیگری بلندتر از بالای درخت بزرگ شنیده شده که به تقلید از سنجاب تکرار می شد:«بیرون نیایید! بیرون نیایید!» آقا خرگوشه و آقا سنجاب به بالای درخت بزرگ نگاه کردند، یک جفت طوطی رنگین بال با منقاری قرمز که تازگی سرو کله شان پیدا شده بود و چه صدای قوی و بلندی داشتند! آقا خرگوشه پرسید:« چی شده!؟ چه خبره!؟»

آقا سنجاب جواب داد:«شکارچی ها آمدند! شکارچی ها آمدند!» صدای طوطی ها باز از روی درخت شنیده شد:«شکارچی ها آمدند! شکارچی ها آمدند!» آقا سنجاب عصبانی گفت:«این طوطی ها که اجازه نمی دهند حرفم را تمام کنم! شکارچی ها اینجا کارهایی کردند، اینجاها خیلی خطرناک است! بیرون نیایید! بیرون نیایید!» آقا خرگوشه گفت:« ولی من خیلی گرسنه هستم، می خواهم دنبال هویج و سبزی بروم حالا باید هر طور شده یک هویج پیدا کنم!» آقا خرگوشه گرسنه بود و بیرون آمد. آقا سنجاب روی شاخه های درختان بالا و پایین می پرید و بیقراری می کرد و طوطی ها صداهایی گوش خراش از گلویشان خارج می شد و بال بال می زدند که صدای دستگاه نصب شده روی درخت در آمد:«تق...»آقا خرگوشه داخل کیسه توری آویزان از شاخه درخت، بین زمین و آسمان دست و پا می زد!» آقا سنجاب همانطور که بالا و پایین می رفت گفت:«دیدی چی شد!؟ دیدی چی شد!؟»طوطی ها با سرو صدای زیاد تکرار کردند:«دیدی چی شد!؟» آقا خرگوشه شتاب زده و بی تابانه تلاش می کرد با دندان های تیزش طناب را گاز گرفته بجود! طوطی ها یک نفس سر و صدا راه انداخته بودند و آقا سنجاب کاری نمی توانست انجام بدهد چرا که کیسه توری میان زمین و هوا معلق بود!



داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(41)



داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(41)

سیدرضا میرموسوی

شماره 201 از مجموعه داستانک در عصر ما

سورپرایز ویژه

... مجلس کوچک و جمع و جوری بود اما بسیار مرتب و منظم  و همه چی حساب شده به نظر می آمد.

مهمانان دسته دسته می رسیدند و خدمتکاران به آنان خوش آمد گفته به کار پذیرایی می شتافتند.

در انتهای سالن گروهی از جوانان دور هم حلقه زده، شادی می کردند و دیگران به تماشای آنان نشاطی از خود نشان می دادند...

تا موقع صرف شام که به سرعت روی میزها چیده شد!

و خدمه به هر میزی سر می زدند و کم و کسریها را فراهم می کردند.

کنجکاوی من مربوط به بیقراری و بی تابی ام می شد و نگاهم به طور مداوم به هر گوشه و کناری سرک می کشید و هر رفت و آمدی را مورد بررسی قرار می دادم چرا که تاکنون شما آقا معلم را ندیده و هیچ خبر و اثری از شما مشاهده نکرده بودم!

موضوع سورپرایز ویژه آرامشم را می گرفت...

اگر چه ایلیار کنارم بود و گاه گاهی به پهلویم می زد و می گفت:«رضا! مثل همیشه صبور باش!

شب دراز است و قلندر بیدار!»

پس از صرف شام تعدادی از مهمانان سالن را ترک کردند.

گویا خودی ها و اقوام و آشنایان باقی ماندند که عروس و داماد به اتفاق آمدند و صدای کف زدن و سوت و سرود خوانی جوانان طنین انداز شد و آنان از حضور یکایک مهمانان تشکر می کردند.

وقتی کنارم  رسیدند آقا داماد آهسته گفت:« جایی نرین! تا چند دقیقه دیگه آقا معلم می رسه!»

و من با اشتیاق و هیجان بیشتر به ورودی سالن چشم دوختم و تمامی رفت و آمدها را به دقت زیر نظر گرفتم! هنوز عروس و داماد از سالن خارج نشده بودند که دو لک در ورودی با هم باز شد و شما آقا معلم در حالی که  دست پیرزنی را گرفته بودید، آهسته قدم در سالن گذاشتی و دو خدمتکار به شما خوش آمد گفتند و سکوتی که خود شاهد بودید سالن را فرا گرفت و به قدری این سکوت سنگین شد که فقط صدای قدمهای شما به گوش می رسید و صدای....