گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 43

شماره  291 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت بیستم: دنباله جدال لفظی(شماره2)

منم افتخار می کنم چرا که شریکمه خوب می شناسمش! یعنی غریبه نیس!و آینده شیرین رو هم بسیار بسیار شیرین می بینم! چرا که این حاج آقا بهشت و رویا و آرزوی یک خانم رو می سازه، یعنی امکاناتشو داره...»

خانم با چشمان از حدقه در آمده:«حاجی! درست میشنوم!؟ پس حدس و گمان ما درست بوده!؟ و شما هم افتخار کردی!؟ بدون اینکه نظر شریک زندگیتو بدونی یا نظر دخترتو بپرسی!؟ یا از غم و غصه ی دخترت خبر داشته باشی!؟ و این حاجی سرمایه دار بشه داماد ما! حاجی! همسر گرامی! این رویا و آرزوی شماس که به خیالاتت شکل واقعی بدی! نه رویا و آرزوی شیرین! که هیچ گاه با او کمترین مشورت رو نداشتی! او دانشجویه نه یک دختر دبستانی یا نوجوان هیجان زده و سال دیگه فارغ التحصیل میشه برای آینده اش باید برنامه ریزی داشته باشه! حاجی کمی به او به دخترت فکر کن! نباید دست کم نظرشو می پرسیدی!؟ هیچ فکر کردی این حاجی شریک شما هیچ تناسبی با فکر و فرهنگ و ذوق و سلیقه و قد و قواره شیرین نداره... شما می دونی از وقتی که پای ایشون به خونه ما باز شده، من و شیرین خواب راحت نداشتیم و اگر تا حالا چیزی نگفتیم تنها به خاطر رعایت و حفظ دوستی و شرکت شما بوده و اینک جناب حاجی! همسر گرامی! انصافت کجا رفته!؟ من یکی هیچ به کنار نباید برای یک بار هم که شده نظر دخترتو می پرسیدی!؟ یا پدرانه با او  مشورت می کردی!؟»

حاجی:«چرا بپرسم!؟ در حالی که می دونم شیرین جوونه و میون دوستان دانشجویه که همگی افکاری بلندپروازانه دارن و رویاهایی برای خود که اگر موفق بشن مدتها طول میکشه تا به هدفشون برسن! ولی شیرین از نظر بنده با این ازدواج می تونه این راه دور و دراز رو یک شبه طی کنه و مطمئنم بعدها متوجه این موضوع مهم شده و به دلسوزی پدرش پی می بره...»

خانم که درک کرده بود بحث پیرامون این موضوع حاصلی جز رنج و کدورت ندارد، تصمیم گرفت دست کم دلش را خالی کند و گفت:«بنابراین منم به عنوان مادر نظرمو علنی می کنم تا به قول خودتون همه چی روشن بشه! می دونی حاجی! چرا این مرد یعنی شریک و داماد آینده شما لبش به خنده باز نمیشه!؟ چون اگر بخنده تمومی لثه هاش بیرون می زنه و چهره زشتش بیشتر نمایان میشه، به قولی خدا کمی جمال بده تا بسیاریِ مال...

می دونی چرا کم حرف می زنه؟ چون سواد خوندن و نوشتن کافی نداره و فقط بلده حساب و کتاب کنه! می دونی چرا تو مهمونی ها تاکنون تنها بوده!؟ چون نمی خواد کسی سر از کارش در بیاره! مگر میشه مردی با این سن و سال و با این مکنت و مال که شما توصیف می کنی بی کس و کار باشه!؟...» و حاجی فریاد کشید...




نظرات 1 + ارسال نظر
نصرت الله نوروزی جمعه 21 بهمن 1401 ساعت 18:13

سلام وادب
خدمت شما بزرگوار بسیار عالی لذت بردم واقعا" هیج جیزی جای سواد نمیگیرد هر کس با سواد باشد هم خودش لذت هم برای جامعه اثر بخش است . حاجی شما فقط پول میدیده ولی همه چیز پول نمیشه
سپاس از شما :

سلام و با تشکر از مطالعه و دقت شما

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.