گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

شماره: 64


آه از نهاد دانش آموزان بر آمد! وقتی شنیدند:«دبیر ورزش انتقالی گرفته و رفته...» در مورد احساس مسئولیت این دبیر کافی ست بگویم، هنگام بازی فوتبال که من شرکت داشتم پا به پای بازیکنان می دوید و مستعدین را تشویق  و اشتباهات را اصلاح می کرد. به هر حال، دبیر جدید آمد. ابتدا خوشحال شدیم. ولی خیلی زود در یافتیم ایشان نه تنها تخصصی ندارد که هیچ علاقه ای هم به ورزش نشان نمی دهد!

همیشه کنار میادین با گوشی اش مشغول بود! بدتر اینکه ادعایش هم می شد! بچه ها افسرده و غمگین بودند. من بی اختیار مدام به این معضل فکر می کردم و یاد تکیه کلام دبیر ریاضی می افتادم:« فکر کردن به مساله یعنی حل نصف آن!» شب پدر پس از نماز و نیایش، طبق معمول مثنوی خوانی را با لحن و آهنگ خاص آن، زمزمه و بیتی را تکرار می کرد...

فکری به ذهنم رسید و روز بعد آن را با بچه ها در میان گذاشتم، همه پسندیدند. ظهر آن روز پاکت نامه ای را زیر برف پاکن اتومبیل دبیر ورزش گذاشتیم. یک هفته بعد او هم به مدرسه ی دیگری منتقل شد... و آن نامه حاوی بیتی بود که پدر تکرار می کرد، با تزئینی از امضای دانش آموزان...




مثنوی مولوی

مشکلات عمده داستان نویسی دانش آموزان

سیدرضا میرموسوی



ب- روایت« منِ مفعولی»

داستانی که «منِ مفعولی» روایت می کند خودش نقش چندانی  در روابط و حوادث ندارد. ابتدا مختصری از زندگی خود می گوید و سپس داستان زندگی پرسناژها و روابط آنها را در ایجاد حوادث و اتفاقات بازگو می کند.

امتیازی که این روایت دارد این است که می تواند به درون پرسناژها نفوذ و آنها را روانکاوی کند.

«منِ مفعولی» حراف است و همه وجودش چشم می باشد. شبیه راوی سوم شخص است.

داستانک در عصر ما




سیدرضا میرموسوی

شماره: 63


« مرده ها زنده شدن... مرده ها زنده شدن....»

 کنار مزار مادر نشسته بودیم و همچون گذشته ها آرامش خاصی داشتیم و قرائت قران و ذکر دعا بر این آرامش می افزود. ولی فریاد بچه ها این آرامش را از ما گرفت!

آنها سراسیمه و نفس زنان به طرف ما می دویدند... به محض رسیدن به سر و گردن ما چسبیدند و گفتند:« دیدیم! به خدا با چشای خودمون دیدیم! چن تا مرده از گورها بلن شدن... و هراسان به هر سویی می دویدن... بابا ! تو رو خدا بریم خونه!»

گفتم:« باشه! اما به اطرافتون نگاه کنین! خونواده هایی هستن و کسی فرار نمی کنه! حالا شما آروم باشین تا ببینم چی شده!؟» خانم که تحت تاثیر وحشت بچه ها گفت:« باید بریم دیگه... دیروقته...» خودم هم خیلی راحت نبودم و گفتم:« جمع کنین بریم! ولی مرده بی آزارترین موجوده...» که متوجه موضوع شدم و خنده ام گرفت.

بچه ها و خانم بهت زده به من نگاه می کردند... خوندم:



و گفتم:« اون اتوبوس شهرداری رو می بینین! گورخوابها رو گرفتن می برن تحویل گرمخونه ها بِدن....»



تماس با نویسنده:

irdastan.blogsky@gmail.com

داستانک در عصر ما


سیدرضا میرموسوی

شماره 62


کراسوس سردار رومیان نگاهی نافذ به مدیر موسسه گلادیاتوری کرد و گفت:« شنیده ام هدایت گر گلادیاتورهای شما یک ایرانی است!؟» مدیر موسسه عرض کرد:« بله قربان! سردار به سلامت! گرسنه بود به کارش گماشتیم! البته از سی سال تجربه کاری اش بهره می بریم(1)!

کراسوس امر کرد:« حاضرش کنید!» پیر هدایتگر را آوردند که دست به سینه مقابل سردار تعظیم کرد.

کراسوس گفت:«ایرانی! ما با ایرانیان کارها داریم!(2)

تو با سی سال سابقه کار باید بتوانی نام آورترین دلاور وطنت را معرفی کنی!؟» پیر هدایت گر فکری کرد و نام «رستم دستان» بر زبانش جاری شد. کراسوس گفت:« اکنون یکی از مشهورترین دلاوری هایش را بگو بشنویم!» پیر هدایتگر ماجرای« هفت خوان»(3) را نقالی کرد! کراسوس قاه قاه خندید و گفت:« این بیچاره آنقدر گرسنگی کشیده که خیالبافی می کند و اساطیر را به رخ ما می کشد! ما به ایرانیان واقعیت را نشان خواهیم داد!» پیر هدایتگر به ثناگویی ایستاد:« عمر سردار دراز باد! وجودت از گزند روزگار دور باد ! زانوانت جز در پیشگاه معبود بر زمین تکیه مباد!(4)

1-داستانک شماره 73

2- اشاره به جنگ ایران و روم

3- هفت خوان شاهنامه

4- اشاره به اسارت کراسوس و به زانو درآمدن او در مقابل سردار ایرانی

 تماس با نویسنده:

irdastan.blogsky@gmail.com