گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 68

شماره 316 از مجموعه داستانک در عصر ما

چشم به راه

امشو  درِ بهشت خدا وایه پندری

ماه رَ عروس مِنَن، شوِ ارایه پندری(1)

عباس آقا(تعمیرکار کفش)(2) به اتفاق همسرش توی کوچه، جلوی درِ حیاطشان را تندِ تند آب پاشی جارو می کردند. عباس آقا به خواست حاج خانم بیت بالا را با لهجه مشهدی و آواز وار و با سوز و حال  زمزمه می کرد.

 مرد همسایه ای که تازه از در خانه اش بیرون آمده بود با دیدن آنها گفت:«خسته نباشید! چه خبره همسایه!؟ دیگه شبای جمعه به ایستگاه راه آهن نمیرین!؟» عباس آقا جواب داد:«ای داد از دست زمونه! سن و سال که بالا میره حوصله و توان کم میشه اما بر عکس امید و انتظار قوت می گیره... اینم می دونیم وقتی پسرمون از قطار پیاده بشه، فوری با وسیله ای خودشو به خونه می رسونه، ما همین جا چشم به راهشیم و آماده استقبال از او، همسایه ها هم که باشن دیگه دست مریزاد داره...»

عباس آقا با کمک همسرش زیر انداز بزرگ پلاستیکی را بر زمین پهن کردند و در گوشه گوشه آن گلدانهای  پر از گل شمعدانی گذاشتند. کنار دیوار را با قالیچه و پتوهای تا شده فرش و پشتیهایی به دیوار تکیه دادند و بساط سماور و چایی و قلیان را راه انداخته و خود نزدیک آنها نشستند دیسی پر از شیرینی و سبد میوه همراه با قاب عکس پسرشان وسط زیرانداز خودنمایی می کرد. همسایه هایی که آنها را خوب می شناختند، کم کم آمدند و به گپ و گفتگو مشغول شدند و این محفلی شد تا همسایه ها هفته ای یک بار جمع شوند و صیمیانه به یکدیگر نزدیک گردند.

میان گفتگوها، خانمی عباس آقا را خطاب قرار داد و گفت:«غلط نکنم شما و همسرتون امشب شور و حالِ خاصی دارین! خبری شده که ما نمی دونیم!؟» عباس آقا گفت:«لابد شنیدین یا دیدین امروز چند تا از جوونای همراه پسر ما ، برگشتن و این به ما قوت قلب داده تا مشتاق تر از همیشه چشم به راه باشیم!»پسر جوانی که مرتب به سیبی گاز می زد گفت:« ولی اونا رو افقی آوردن!» و لحظه ای سکوتی سنگین بر جمع سایه افکند! رنگ چهره عباس آقا تغییر کرد که می دید سیلاب اشک گونه های همسرش را می شست!

 حاج خانمی که به پشتی تکیه داده بود و قلیان می کشید چادرش را کمی روی صورتش جمع کرده و گفت:«اونا دینشونو ادا کردن و پیش خدا رزق و روزی دارن، (3) و پسر عباس آقا به طور یقین سالم و سرحال مشغول انجام وظیفه س» دیگران هم با تکان سر کلام حاج خانم را تایید کردند و پسر جوان را با چشم غره می نگریستند...

عباس آقا بیقرار و بی اختیار با صدای بلند آواز وار و با شور و حال خواند:

امشو  درِ بهشت خدا وایه پندری

ماه رَ عروس مِنَن، شوِ ارایه پندری


1-ملک الشعرا بهار

2-به داستانکهای 38، 70، 86، 99، 108 و ... رجوع شود

3-آیه 169 سوره آل عمران



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.