گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 41


شماره  289 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت هجدهم: گریه عاشقانه

به دو سه خونواده سری بزنم! هر چه زودتر بهتر...»

و جمشید که اسمال را کلافه می دید باز تکرار کرد:«من به مادرت اطمینان کامل دارم که هر کاری باشه می کنه و اجازه نمیده کسی عروسش رو ببره...

تو هم اعتماد کن و آسوده باش اون با خیلی خونواده ها ارتباط داره و این می تونه کلی کمک باشه! چون این خونواده ها مادرتو دوس دارن! شبهایی خواستگاری(1) یادته که چند نفر از اونا همراهی می کردن!والله دیگه چی بگم!؟ چیزی به فکرم نمی رسه! منم باید برم، امشب یکی دو جا برنامه دارم فقط روی منم حساب کن! خدانگهدار تا بعد...»

و اسمال روی پشت بام ماند و کبوترانش...

لحظاتی بغض کرده بود و غرق فکر و خیال...

گویی برای  لحظاتی خودش را گم کرده بود و مات خیره خیره به ناکجاآباد می نگریست... ناگهان بغضش ترکید و های های گریست...

یک گریه خالص عاشقانه و جانانه! به یاد یار از جور ایام تیره و تار و کج رفتار زمانه...کبوتران ساکت و مبهوت با نگاهی چپ و راست او را تماشا می کردند و بغ بغو کنان آهسته به دور خود می چرخیدند و باز روبروی اسمال می ایستادند و با سر و گردنی کج چشم به او  می دوختند... هنگامی اسمال به خود آمد که هوا تاریک شده بود و صدای مادرش را می شنید! با آستین پیراهن صورتش را پاک، قفس پرندگان را بست و از پله ها سرازیر شد. هر کس که او را می دید می فهمید که خیلی  گریه کرده است و مادرش که جای خود دارد.

ننه اسمال خوب می شنید که گوشی شنوا داشت و خوب می دید که نگاهی تیز و نکته بین داشت و از کردار و رفتار و حالات هر فردی نکاتی را می گرفت که کار هر کس نبود و در محله به هوش و زیرکی و تدبیر زبانزد بود و به همین جهت همسایگان چاره مشکلات خانوادگی خود را با او در میان می گذاشتند و اما اسمال متوجه شد که مادرش زیر باری از خستگی نای سخن گفتن ندارد و با صرف مختصری غذا آماده می شد که بخوابد و فقط زیر لب زمزمه کرد فردا کار زیاد تری دارد و باید استراحت کافی داشته باشد. و اسمال در بحر خیالات گوناگون فرو رفت و پرسش های زیاد و بی جواب:«چرا مادر به تازگی خسته س!؟ مگر چه می کند!؟ چرا مثل همیشه اونو در جریان کارهاش نمی ذاره!؟ چه کاری برای او از دستش ساختس!؟ اونم مادری با سن و سالی گذشته! چرا از شیرین به عنوان عروس خودش یاد می کنه و در این مورد کوچکترین شکی نداره!؟ راستی این جمشید مشنگ چقدر به مادر اطمینان و اعتماد داره و زیادی به مادر احترام می ذاره!؟ اصلا خود او چه کاری می تونه بکنه!؟ چرا...


1-داستانکهای شماره 117، 120، 135، 154




داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 39


شماره 287 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت شانزدهم: مخمصه

...ننه جون! بلایی ناخواسته رسیده زندگی ما بهم ریخته... آرامش از من و شیرین گرفته...»

و ناگهان صدایش در گلو شکست و بغض خانم ترکید... و سیل اشک بر گونه هایش دوید... در این حال آهسته با دستمال اشکهای صورتش را پاک می کرد و آه می کشید

ننه اسمال ابتدا با لحنی مهربان و دلسوزانه که شاید مرهمی بر  زخمهای خانم باشد و او را تسکین دهد، خود را  چون همیشه شریک مشکلات و مصائب این خانواده می دانست! و سپس تشکری خالصانه و صادقانه از خانم کرد که همچنان گذشته به او اعتماد و اطمینان دارد و با استفاده از تجربیات خود گفت:«خانم جون! هر خونواده ای که من با اونا در تماسم یک جورایی مشکل دارن ولی راه و روش دلخواه زندگی رو به طور معمول ادامه میدن و کمر خم نمی کنن و از پا در نمیان! تسلیم هم نمیشن! انشاءالله که خیر باشه، شما هم  این مشکل رو پشت سر میذارین، خدا رو چی دیدین!(شاید که چو وا بینی خیر تو در آن باشد)(1)

منم برای  رهایی از چنین مخمصه ای با اجازه شما که می دونم به من اطمینان دارین هر کاری از دستم بر بیاد کوتاهی نمی کنم! با توکل بر خدا، فقط خواهشی که از شما دارم اینه که بیشتر با هم در تماس باشیم حتی شده با پیامک!»

ننه اسمال آن روز عصر خوشحالی زاید الوصفی داشت، هم اطلاعاتی کسب کرده و هم مثل همیشه مورد وثوق خانم حاجی آجیلی قرار گرفته بود و این مورد آخر روحیه ننه اسمال را بالا می برد و با قوت و توان زیادتری قدم بر می داشت و با خود واگویه می کرد:« مگر من مرده باشم که بتونن عروسمو از چنگم در بیارن... مگر من مرده باشم! به من میگن ننه اسمال! نه یک چوب خشک برای لای دیوار! مگه میشه حلال مشکلات خونواده ها باشم و یار و یاور اونا که این هنر بنده اس تا آخر کار، تا نفس می کشم! حالا برای مشکل خودم در هم پیچیده باشم!؟ و سربار! نه ! نه! اینکه نمیشه!؟ شوهر خدا بیامرزم که سرش توی کتاب بود تکرار می کرد،«بی هنر درخت بی بره»(2)

و تنها  برای سوختن خوبه! فرصتیه ثابت کنم که ننه اسمال کیه!؟ بی بر و بی بال و پره یا هنروره...»

و هنگامی که وارد خانه شد بی اختیار از پله های پشت بام بالا رفت که می دانست این ساعت اسمال پیش کبوتراست، به پله آخر نرسیده بود که صدای ترانه خوانی به گوشش رسید و متوجه شد کسی باید کنار اسمال باشد...

1-حافظ

2-مرموزات اسدی




داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 37


شماره 285 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت چهاردهم: نگاه هیز

...

آنگونه که هر کس او را می دید سعی می کرد زودتر از کنارش دور شود! چرا که اخمو و عبوس به نظر می رسید و به ندرت لبخند می زد!

در همین اولین دیدار بود که خانم حاجی آجیلی و شیرین متوجه نگاه های خریدارانه ی  حاج آقا زرپور شدند و توجه به این نگاه ها میان مادر و دختر رد و بدل شد که در واقع مفهوم هشدار داشت! آخر شب، هنگام مشایعت حاج آقا زرپور، حاجی آجیلی به خانمش می گفت:« این بنز زیر پاشو می بینی! ناچیزترین سرمایه اونه که براش چندان ارزشی نداره و برای مسافرت ها اتومبیلی داره که من  هنوز نام مدلشو یاد نگرفتم! برای مسافرت ها خودش که رانندگی نمی کنه وقتشو نداره، حواسش به حساب و کتابه و راننده ی خصوصی داره...»

هنوز چند روزی نگذشته بود که حاج آقا زرپور خانواده ی حاجی آجیلی را  برای صرف شام به رستورانی دعوت کرد. در شب موعود و در ساعت مشخص شده، خانواده ی حاجی جلوی رستوران از ماشین پیاده شدند. خود حاج آقا زرپور به استقبال آنان شتافت. خدمه رستوران نیز در این استقبال حاج آقا زرپور را  همراهی می کردند و برای ایشان و مهمانان احترام ویژه قائل بودند! با اشاره حاج آقا زرپور یکی از خدمه، ماشین حاجی آجیلی را به پارکینگ رستوران انتقال داد. تا با فراغت بال آن مهمانی برگزار شود.

به ظاهر لژ رستوران به آنان اختصاص یافته بود و خدمه همچون پروانه دور مهمانان می چرخیدند. و نهایت ادب و احترام را نسبت به آنها از خود نشان می دادند.

میز شام جداگانه و در نهایت ذوق و سلیقه چیده شده و برای صرف غذا دور این میز نشستند. بهترین غذاهای رستوران برای آنها تدارک شده بود که شاید شبی به یاد ماندنی برای خانواده حاجی آجیلی باشد! اما خانم حاجی متوجه می شد که دخترش از نگاه های هیز حاج آقا زرپور رنج می برد. شیرین فقط می توانست سرش را پایین نگه دارد و مستقیم به صورت حاج آقا زرپور نگاه نکند و حاج آقا زرپور این حالت شیرین خانم را دلیل بر حجب و حیای دخترانه تلقی می کرد! آنهم در هنگامی که خواستگاری در مقابل خود ببیند.

و این رفت و آمدها با پافشاری حاج آقا زرپور بیشتر می شد و اظهار صمیمیت ایشان به خانواده حاجی آجیلی شدت می یافت! اما خانم حاجی آجیلی و دخترش روز به روز نگران تر و عمیق تر به فکر فرو می رفتند که مردی میانسال با ثروت و مکنت چرا تنهاست!؟ و همیشه در مهمانی ها چرا هیچ کس و کاری با او نیست!؟...




داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 35


شماره 283 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت دوازدهم: احساس وظیفه

...و این اولین بار نیست که حاجی آجیلی دست به چنین کاری می زنه!» و برای دل پسرش و قوت قلب او اضافه کرد:«اگر مادر ساربونه، می دونه شتر رو کجا بخوابونه!»

و اسمال را با کبوترانش تنها گذاشت و روی پله ها پایین می رفت صدایش در آمد که می گفت:«بابای خدا بیامرزت همیشه می خوند:«اگر تو عاشقی غم را رها کن-عروسی بین و ماتم را رها کن!»(1) پس از رفتن مادر، اسمال جلوی قفس کبوتران نشست و گریان می پرسید:« شما میگین چیکار کنم!؟ چاره چیه!؟» و در حالی که در قفس را باز می کرد گفت:«بیایین پرواز کنین! شاید شیرین رو ببینین! به او بگین، اسمال بدون شیرین یعنی هیچ! هیچ...»

خبر گوش به گوش پیچید و سینه به سینه نقل می شد و در محله کسی نبود که از ما وقع اطلاعی نداشته باشد. به همین سبب هر کس به گونه ای برای اسمال دلسوزی می کرد و کسانی هم بودند که سر در کار زندگی خود داشتند و می گفتند:« صلاح کار خود خسروان دانند!» و گروهی می گفتند:«ما به اندازه کافی گرفتاری داریم... و گروهی باور داشتند که:«حاجی آجیلی توی همین محل داد زد نباید در کار و زندگی دیگری دخالت کرد»

اما جمشید مشنگ اینگونه فکر نمی کرد. او دوست اسمال بود و رفیق گرمابه و گلستان، و این دوستی از ایام کودکی شروع و تا کنون از حد برادری فراتر رفته، دلسوز یکدیگر بودند. جمشید خوب می دانست که هرگاه کاری از دست اسمال بر می آمده برای او و خانواده اش دریغ نکرده، به خصوص مادرش که به ننه اسمال محله معروف شده برای خانواده  در گرفتاری  ها مددکار بوده و این مورد نه تنها به خانواده او اختصاص داشته بلکه برای بیشتر خانواده های محله... و هم اکنون نیز یار و یاور آنهاست و اتفاق افتاده که نصف شب ننه اسمال را احضار کرده تا حضورش دست کم مایه تسلی و آرامش آنها باشد. و اینک این مادر و پسر به کمک نیاز دارند و جمشید به هر شکلی که فکر می کرد نتیجه می گرفت باید کاری کرد!

و او به سهم خود در این زمینه بدون هیاهو و به ظاهر خیلی آرام در محافل و مجالس شادی شرکت و ضمن اجرای برنامه هایش هر چه پرشورتر در پایان در جمع مجلسیان می نشست و با آنها می خندید و گفتگو می کرد و در ضمن خوردن آجیل از هر کسی که کوچکترین اطلاعی از خانواده حاجی آجیلی داشت خیلی ظریف بدون اینکه ایجاد شک و شبهه کند صادقانه پرس و جو می کرد و همه حواس و هوشش این بود که هر طور شده از ماجرای خانه حاجی آجیلی سر در بیاورد. برای او، موضوعی حساسیت بر انگیز بود زیرا از رابطه احساسی و عاطفی اسمال و شیرین به طور کامل اطلاع داشت و نمی توانست بی تفاوت باشد و همچنین می دانست که حال دوستش اسمال این روزها خوب نیست...


1-مولوی



داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 34

شماره 282 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت یازدهم: بوی رقیب

...

و باز عصر یک روز تعطیل بود و اسمال با کبوترانش عالمی داشت برای آنها از مهر و علاقه و دوست داشتن سخن می گفت. یک یک آنان را در آغوش می گرفت و نوازش می کرد و خطاب قرار می داد و راز دل بر  زبان می آورد! و زمانی که کبوتران به پرواز در می آمدند با صدای بلند داد می زد که راز مهر او را را به شیرین برسانند و حالی از او بپرسند و چون بر می گشتند مرتب می پرسید:«شیرین رو دیدن؟در چه شرایطی بود؟ چیکار می کرد؟ درس می خوند! به یاد منم بود!؟ اگر شما رو دیده باشه، مطمئنم که میشناسه! این چرخ زدنها... این بیقراری و بق بقو کردنتون نشون از شادیتون داره... و این یعنی میگین شیرین رو دیدن! شما هم درک کردین که راز عشقی در میونه! که پنهون نیس! حالا دیگه علاوه بر شما همسایه های محله هم می دونن...

و صدای پای مادر که از روی پله ها به سرعت بالا می آمد اسمال را از این دنیای رویایی شیرینش بیرون آورد! مادر روی پله ی بالایی نشست تا نفس تازه کند.

اسمال پرسید:«خبری شده که این جور شتاب زده اومدی بالا!؟ خب صدا می زدی من میومدم!»

مادر:«باز حاجی آجیلی دست گل به آب داده و آرامش زندگیشونو بهم زده... خانمش دو دستی به سرش می زنه، و شیرین هم به دانشگاه نمیره و در اتاق رو به روی خودش بسته!» اسمال داد زد:«چرا؟ چرا؟ مگر چی شده!؟ مادر:«اومدم بگم که در جریان باشی فردا شب نیای بگی شیرین توی دانشگاه دیده نشده! اما به شرطی که قول بدی عصبانی نشی تا بتونیم فکر چاره کنیم! اگر چه به صبر و بردباری می شناسمت!» اسمال:«به جون خودت قول میدم!» ننه اسمال که با گوشه روسری اش عرق صورتش را پاک می کرد گفت:« خانم حاجی آجیلی از رفت و آمد مکرر شریک تجاری شوهرش میگه و این شریک نظر خاصی به خونواده داره... و خانم حاجی آجیلی به این مرد بدبینه... از طرف دیگر این شریک، هیکلی غول آسا داره، عبوس و اخموئه، نچسب و ترس آور...»

و من با پرس و جو از جاهای مختلف و حتی از اطرافیان مغازه این شریک، مشکوک شدم که باید زن و بچه داشته باشه و این مطلب پیشت بمونه! هنوز قطعی نیس، ولی تا بخوای سرمایه و مال و منال داره... سنَشم نسبتاً بالاست...» اسمال که غرق فکر و خیال شده بود گفت:« همین مال و ثروت چشم عقل حاجی رو کور می کنه، او جز این مقوله به مورد دیگری فکر نمی کنه!»

مادر گفت:«اگر خدا بخواد، از پس این ماجرا هم بر می آییم، شاید عدو سبب خیر شود....»