گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 214 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)


آقا شغاله و جشن انگور خوران

جلد سوم

قسمت سوم

...آقا شغاله پاسخ داد:«کوچولوی عزیز! اگر هم صاحب داشته باشد، شبها اینجا نمی مانَد و اگر نه با خود من درگیر می شد. آها! حالا باید برویم سراغ انگورها و جشن انگورخوران را شروع کنیم!» شغال با تکان دادن دم خود در سرازیری راه افتاد و بقیه به دنبال او حرکت کردند...

اشتیاق خوردن انگور، هر لحظه زیاد تر می شد و دهان ها آب افتاده بود.

آنقدر به باغ نزدیک شدند که درختچه ها و شاخه ها و حتی خوشه های درشت و پربار انگور در زیر نور مهتاب به راحتی تشخیص داده می شد.

روباه کوچولو ایستاد و به اطراف سَرَک کشید و گفت:«آقا خرگوشه را نمی بینیم! شماها می بینید!؟» آقا شغاله که جلو جلو می رفت و فقط به انگورها فکر می کرد گفت:«آقا خرگوشه همین حالا کنار مزرعه هویج روی دو پای بلندش نشسته و تند تند هویج می جَود و می خورد!»

پنج حیوان رسیده نرسیده، چنگ و پوزه خود را بر انگورها انداخته آب از کنار دهانشان می ریخت و شاخه های ضعیف تر زیر پاها له می شدند.

روباه کوچولو در حال خوردن انگور دوباره گفت:«از آقا خرگوشه خبری نیست!» آقا شغاله که با وَلَع زیادی انگور می خورد گفت:« توی مزرعه ی هویج است... نمی داند چه کار کند... گیجِ گیج است، آها! مثل ما!» ناگهان صدای شلیک گلوله ای در باغ پیچید...

حیوانها در جای خود تکان خوردند... روباه کوچولو و آقا شغاله و آقا گرگه به تقلا افتادند، بدجوری لابلای شاخه ها گیر کرده بودند...

اول از همه آقا خرگوشه مثل پرنده ای روی دو پای بلندش می جهید و می پرید و برق آسا از جلوی چشم دوستان ناپدید شد...

پشت سرش روباه کوچولو شبیه گربه ای از زیر شاخه ها، تیز و چابک بیرون زد و به طرف دامنه کوه دَر رفت.

سومین حیوان آقا گرگه بود که شاخه و درختچه ای را از جا کنده، با بدنی خراشیده فرار می کرد.

آقا شغاله که از هول و وحشت زیاد نمی فهمید چه کار کند، در دام شاخه های پیچیده و درهم بافته شده ی مو ، گرفتار شده بود.

یا دست و پایش گیر می کرد یا سر و بدنش مجروح می شد، با این حال بدون کوچکترین تاملی تلاش می کرد و صدای زوزه اش در آمده بود!

آقا خرسه و خانم خرسه با وزن سنگین خود، چهار دست و پا از روی شاخه ها می گذشتند و از شیب خاکی شیارها بالا می رفتند ولی به خاطر شاخه های پیچیده به پشم و مو و دست و پای آنها حرکت کندی داشتند و درختچه های کَنده را به دنبال خود می کشیدند...

مرد کنار اتاقک وقتی دید حیوانهای خطرناک زیاد هستند، از ترس با تفنگ به پشت بام اتاقک رفت و با فریادهای پی در پی و هول زده کسانی را صدا می زد.

از همه بدتر برای او این بود که لکه های ابر گاه به گاه روی ماه را می پوشاندند و همه جا تاریک می شد. هنوز صدای مرد قطع نشده بود که از دورترها صدای پارس چند سگ که می دویدند به گوش رسید، آنها با سر و صدای زنگوله های خود هیاهویی به پا می کردند...سگ ها، نزدیک و نزدیک تر شدند و به دنبال آنها دو مرد چوب به دست می دویدند...



قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 211 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته : سید رضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج- سه سال آخر دبستان)

نبرد خانم خرسه

جلد دوم

قسمت چهارم

صدای نفس کشیدن شان و خر خر خفیف آنها به گوش می رسید. روباه کوچولو عقب عقب رفت تا خود را پنهان کند و آهسته گفت:«خانم خرسه! خانم خرسه! یکی رفته سراغ آقا خرسه!» خانم خرسه به طرف آقا خرسه رفت که گرگی چنگ و دندان بر بدنش انداخته بود و آقا خرسه تلاش می کرد بلند شود.

خانم خرسه با چنگالهای قوی و ناخن های تیز و محکم خود کمر گرگ را گرفته با یک حرکت سریع او را به سوی رودخانه پرت کرد که صدای زوزه اش با کوبیده شدن بر تخت سنگی خفه شد!

روباه کوچولو زیر درختچه ها حرکت می کرد و شاخه های کوچک آنها تکان می خوردند و سبب می شد تا گرگها در حمله کردن دچار شک و تردید شوند.

گرگی به خانم خرسه حمله کرد و با ناخن روی شانه اش را خراشید و با دندانهای تیزش بازوی او را گاز گرفت.

خانم خرسه خشمگین مانند حیوان درنده که حشره ای موذی را  از خود بِکَنَد و لِه کند، گرگ را از خود جدا کرده، چنان او را به تنه درختی زد که گویی مدتهاست  لاشه اش آنجا افتاده...

چند گرگ بلافاصله بر سر لاشه ریختند و آن را روی زمین کشیده با خود بردند.

خانم خرسه خرناسه ای وحشتناک و طولانی سر داد و به طوری که آقا خرسه از جا بلند شد...

گرگها عقب عقب رفتند. چند گرگ به سمت رودخانه دویدند تا لاشه ی گرگ پرت شده را پیدا کنند.

صدای پرندگان خواب زده و جا به جایی آنها، صدای مداوم امواج سنگین رودخانه، غرشهای کوتاه و بلند حیوانات بر سر طعمه، این همه کم نبود که آقا خرسه از ناراحتی های جسمی با عصبانیت نعره می کشید و بر هیاهوی ترس آور جنگل در تاریکی می افزود.

آخرین نبرد-آقا خرسه از دردهای بدنش سر و صدا راه انداخته بود که احساس کرد حیوانی سنگین وزن بر پشتش چنگ انداخته و گردنش را گاز می گیرد، هر دو حیوان بر زمین غلطیدند و یکدیگر را زخمی کردند. فقط صدای خر خر و غرشهای خفه ی آنها شنیده می شد.

خانم خرسه و روباه کوچولو کاری از دستشان بر نمی آمد.

تاریکی و به هم پیچیدگی پی در پی آنها مانع از تشخیص می شد. از همه بدتر داخل گودال افتاده بودند و از هم جدا نمی شدند.

سرانجام جنگ به پایان رسید و حیوانی شکست خورده نفسهای آخر را می کشید. حیوان دیگر، روی دوپا ایستاده ، خرناسه پیروزی سر می داد.

اینک شب جنگل بدون هیاهوی نزاع به حیات طبیعی خود ادامه می دهد. پای درختی قطور و کوتاه با شاخه های فراوان و چتر مانند، آقا خرسه و خانم خرسه روی فرشی از گیاه با زبان خود زخمهای یکدیگر را لیس می زدند...

روباه کوچولو نزدیک آنها، زیر سقفی از گیاهان به هم بافته شده، دم زیبایش را  به دُور خود پیچیده، پوزه اش را روی دستها گذاشته، آسوده خاطر به خوابی خوش فرو رفته است.

پایان

هفته آینده آقا شغاله و جشن انگور خوران



قصه های جنگل

قصه های جنگل

جلد اول(1)

قسمت(4)

شماره 207 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که در این ایام به خاطر شیوع کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

کنار رودخانه چادری برپاست. کنار چادر یک جیپ لندرور پارک شده است. دیگی روی اجاق در حال جوشیدن می باشد و دود بخار آن  با نسیم می چرخد و در هوا پخش و محو می گردد. دو مرد شکارچی، تفنگ به دوش پوست روباه های شکار شده را روی تخت سنگها پهن می کنند. یکی از شکارچی ها تفنگش را به سنگی تکیه می دهد، چکمه ها و بلوزش را در آورده، آهسته وارد آب رودخانه می شود.دیگری به دنبال او آماده شده از روی بلندی توی آب می پرد. با پاشیدن آب بر روی یکدیگر، شوخی و تفریحشان گل می کند.

صدای خنده و قهقهه آنها با صدای خروش رودخانه در هم می آمیزد. در غوغای شوخی و تفریح، صدای زوزه گرگ و شغال و فریاد فیل، در جنگل و کوه می پیچد...

شکارچی ها مشکوک شده، لحظاتی سکوت می کنند.

آقا گرگه و شغال سر کوه پوزه خود را بالا گرفته، زوزه ممتد می کشند.

صدای نعره شیر از دورترها به گوش می رسد. میمونها جیغ کشان و تهدید کنان از شاخه درختی به درختی دیگر بند بازی دارند.

آقا خرگوشه و سنجابها با پرّش های متناوب پیش چشم شکارچی ها پیدا و پنهان می شوند.

اما آنچه از همه بیشتر عجیب به نظر می رسد فرار آقا خرسه است که از دامنه کوه، افتان و خیزان به طرف رودخانه سرازیر است.

و توده ای ابر ، سایه وار روی سر و بدنش در حرکت می باشد.

شکارچیها به سرعت خود را به تفنگهایشان می رسانند. خرس خود را داخل آب انداخته و با امواج آب به طور مداوم معلق می زند و قبل از این که شکارچیها شلیک کنند، توده ابر که شامل انبوهی زنبور کینه جو هستند بر سر و بدن لخت آنها هجوم می برند، دیگر از تفنگها کاری ساخته نیست. با لباس های خود که فرصت پوشیدن نیافته اند، زنبورها را می زنند...

اما زنبورها کار خود را کرده اند! شکارچیها شکار شده اند!

داخل آب هم نمی توانند بروند زیرا خرسی خشمگین در آب است! ناچار خود را به ماشین رسانده در و شیشه ها را می بندند.

کسی که کمتر آسیب دیده ، ماشین را روشن می کند و دیگری به خود می پیچد و از درد و سوزش ناله می کند و لحظه به لحظه چاق تر می شود!

در این شرایط دردناک داد می زند که دوستش خرس را بکشد! گرگ را بکشد...

مرد پشت فرمان که خود بی طاقت است و لبش را گاز می گیرد، می گوید:«به خودتان نگاه کنید! مثل بادکنک باد شدید! فعلا باید شما را به درمانگاه برسانم، ما که نیامدیم با حیوانات جنگل بجنگیم! ما دنبال پوست و دم روباه آمدیم!» ناگهان خود را از ماشین پایین می اندازد و در چشم بر هم زدنی پوستها را جمع و داخل ماشین می ریزد.

وقتی که پشت فرمان می نشیند با صدایی ناشی از خشم و سوزش و درد نیش زنبورها فریاد می زند:«دیگر به اینجا برنمی گردیم! نمی دانم چه خبر شده... اول نیروی هوایی جنگل حمله می کنند... حالا از شیشه نگاه کنید! بندبازان، میمونها هم آمدند! لابد شیر و پلنگ و ببر و گرگ و ... چه می دانم نگاه کنید! خرگوشها و سنجابها برای ما شکلک در می آورند و با ما قایم موشک بازی می کنند!»

جیپ لندرور حرکت می کند و با سرعت هر چه تمام تر با بالا و پایین رفتنهای زیاد، در حاشیه رودخانه دور می شود. روباه کوچولی قشنگ، روباه کوچولوی باهوش و زرنگ از آقا گرگه و دیگر حیوانها تشکر می کند و به خود می بالد که این همه دوست فداکار دارد. او دیگر نمی ترسد و می خواهد مثل گذشته از همین امشب به شکار برود.

روباه کوچولو با آقا گرگه و شغال قرار شکار می گذارد.

پایان

هفته آینده، جلد دوم نبرد خانم خرسه



قصه های جنگل

قصه های جنگل

جلد اول(1)

قسمت(3)

شماره 206 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که در این ایام به خاطر شیوع کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

صدای لرزان و شکسته ای از پشت سر حیوانات به گوش رسید، همه سر بر می گردانند... روباه کوچولو از سوراخی دیگر از لابلای چند تنه ی درخت به هم پیچیده بیرون آمده بود! روباه کوچولو گفت:« از ... از...از شما متشکرم... از اینکه این همه ... دوستان خوب دارم خوشحالم... از آقا گرگه بسیار متشکرم!» خانم خرسه کنار گوش آقا خرسه گفت:« ببینید! ببینید! چقدر قشنگ است!» ولی آقا خرسه حواسش به بالای درخت بود و آب دهانش آویزان! میمونها جیغ می کشیدند و شادی می کردند. سنجاب ها از درخت و شاخه ها، پایین و بالا می رفتند و آقا خرگوشه دنبال آنها می دوید.

یک بازی شاد و دوستانه داشتند.

دو تا میمون فضول داد می زدند:«روباه کوچولو می ترسد... از ترس دارد می لرزد...» روباه کوچولو با دست و پای لرزان عقب عقب می رود و هر لحظه ممکن است به لانه اش پناه ببرد. در ورودی لانه می ایستد و می گوید:« شما ها اگر می دیدید! از لانه هایتان هرگز بیرون نمی آمدید و حالا اینجا نبودید!» آقا خرسه با اینکه از دهانش آب راه افتاده بود و بوی عسل را به دماغش می کشید گفت:« روباه کوچولوی عزیز! اگر بیرون نیایید، تا آخر عمر همیشه می ترسید و می لرزید!» شغال گفت:«بیایید ما را به همان جایی ببرید که ترسیدید ، به ما هم نشان بدهید و ما همه کنار شما هستیم، دیگر نباید بترسید!» آقا خرگوشه و سنجابها یک صدا می گویند:«دوست عزیز نترسید ما فیل را خبر می کنیم!» میمونها به تقلید از آنها می گویند:«دوست عزیز! نترسید ما شیر جنگل را خبر می کنیم!» آقا گرگه سری تکان داد و گفت:« حالا دیگر از چی می ترسید!؟» روباه کوچولو با شنیدن این حرفها روی پا بلند شده به بالای کوه نگاه می کند و زیر لب آهسته زمزمه دارد:« از آن بالا... ته دره... کنار رودخانه ، آنجا هستند...» آقا گرگه و شغال در دو طرف روباه قرار می گیرند و او را به سوی بالای کوه هدایت می کنند. میمونها جیغ کشان جست و خیز دارند و مانند بندبازانی ماهر از لابلای درختان به گروه حیوانات نزدیک و گاهی دور می شوند.

آقا خرگوشه و سنجابها با جهش و پرش خود با هم مسابقه می دهند.

تنها خرسها عقب می مانند. صدای آواز پرندگان گوناگون و موجودات دیگر جنگل، حرکت حیوانات را همراهی می کنند. سرانجام به بالای کوه می رسند. از همه زودتر روباه کوچولو پشت درختچه ای پر از شاخ و برگ پنهان می شود، و ترسان و لرزان به پایین دره اشاره می کند...

حیوانات به پایین دره نگاه می کنند...

«چه وحشتناک!!! چه خبره!!! آه حق با روباه کوچولو است...»

...



داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(42)


داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(42)

سیدرضا میرموسوی

شماره 202 از مجموعه داستانک در عصر ما


بخش پایانی

دنباله ی سورپرایز ویژه-درام

... زنگوله ای که بر گردن پیرزن دیده می شد و با هر قدم او تکان می خورد به صدا در می آمد... و من حیران و شگفت زده...

این زنگوله و این صدا برایم آشنا بود!!!

شاید زنگوله ی خودم باشه...

خدایا! 

خدایا!

شاید این پیرزن مادر من باشه!!!

رعشه ای بر وجودم پیچید...

سورپرایز ویژه آقا معلم!!!

گویی پر کشیدم و در یک قدمی مادر، محو شباهت هایش با خودم شدم! ایشان از پشت شیشه های ته استکانی عینکش نگاهی عاشقانه به قد و بالای من کرد و گفت:« ماشاءالله! الحمد الله! فقط خدا می دونه که در تمامی این سالها به هر کسی که نزدیکم بود می گفتم، پسر من پیداش میشه! هر کجا که باشه! دلم روشنه! خدایا شکرت!»

صدایش لرزش داشت و اشکهایش از زیر قاب عینک صورتش را خیس می کرد که با گوشه ی روسری آنها را می گرفت...دستهایش را گشود و مرا در آغوش گرفت...

یا من مادرم را در آغوش گرفتم!

و از شوق بیش از حد می گریستیم...

صدای گرم ایلیار را می شنیدم که در سالن پیچید...

می دانستم او هم احساساتی شده و با چشمانی اشکبار بی پروا مثنوی می خواند:

بشنو از نی ....چون حکایت... می کند/ از جدایی ها....شکایت... می کند(1)

و آوای دلنشین او حاضرین را در مجلس نشانده بود!

خانمها آمده بودند و چهره ها خیس اشک...

پیشتر از همه آیناز بود که اشک ریزان می گفت:« شبیه مادر خودمه! خدا برام فرستاده! مثل چشمانم ازش مراقبت می کنم!»

و شور انگیز تر اینکه آتمین از آغوش مادر جدا نمی شد!!!

 و شما آقا معلم را دیدم که با شور و شعف به نظاره ایستاده اید و غرق تماشای صحنه ی  درام طبیعی هستید که خود عامل و بانی آن می باشید!

آقا معلم! این صحنه را یادآوری کردم که بدانید در تمام عمر مدیون و مرهون زحمات جنابعالی خواهم بود، زحماتی که برای پیدا کردن مادر متحمل شده اید! سپاسگزارم و همیشه دعاگوی شما می باشم.

1-مولوی

*************************

و بدین سان داستان معجزه گل سرخ به پایان می رسد!اینک که من در ایام بازنشستگی به سر می برم، پیامکی از ایشان(استاد رضا بنا یا معمار کنونی) برایم آمد که عبارت انتهایی متن خیلی خیلی خوشحالم کرد و بر آن شدم که موضوع را به گوش خانواده مهندس برسانم تا آنها هم در این خشنودی من سهیم شوند و آن عبارت:«... آقا معلم! من و ایلیار این روزها کار قبول نمی کنیم، مگر برای  روستاهای محروم که نیازمند بنای مدرسه باشند و به طور افتخاری مسئولیت ساخت را به عهده می گیریم و این مطلب را برای شما نوشتم که یقین دارم خوشحال خواهید شد و امیدوارم حمل بر خودستایی نشود.

انشاءالله مورد قبول حق تعالی واقع گردد.»