گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 73


شماره 321 از مجموعه داستانک در عصر ما

جای گل، گل باش و...(1)

(از خاطرات سید بازار برای گروهی از بازاریان)

داستان کوتاه در سه قسمت

قسمت اول

بنابر ضرورتی عازمِ تهرون شدم و به طور دقیق یادمه سال 1354 بود. از همون لحظه تصمیم با معضل تهیه بلیط قطار روبرو بودم! اتوبوس مشکلاتی داشت که برایم زحمت ایجاد می کرد و ترجیح می دادم با قطار سفر کنم. در شهرستون ما روال کار  تهیه بلیط قطار این بود که  باید صبح زود جلوی گیسه راه آهن باشی! و منم این کار رو کردم و قبل از طلوع آفتاب وارد ایستگاه قطار شدم و خوشحال از اینکه خوابم نبرده و به موقع خودمو  به ایستگاه رسوندم. ولی این خوشحالی دیری نپایید و خیلی سریع از وجودم پرید! و بهت و حیرت جای اونو گرفت! جلوی گیشه دوازده نفر پیر و جوون به ترتیب نشسته و خواب و بیدار در انتظار  باز شدن دفتر فروشِ بلیط گاه به گاه خمیازه می کشیدن، برای منم دو ساعت انتظار بهتر از رنج سفر با اتوبوس بود. کنار آخرین نفر نشستم و با اونا در خمیازه کشیدن رقابت می کردم! تا دو ساعت به سر اومد و دریچه گیشه باز شد. صف نوبت به سرعت سرِ پا ایستادن و آماده خرید بلیط، چن نفری بلیط گرفتن و خندان از سالن خارج می شدن که صدای بلیط فروش دراومد:«سهمیه ما برای تهران تمام!»

و دریچه بسته شد! آه از نهاد من و دیگرونی که پشت سرم بودن در اومد و ناسزا گویان سالنو ترک کردیم! من با خودم تکرار می کردم که، باید فکر دیگری بکنم اینجوری نمیشه، ما شهرستونیها اغلب همدیگه رو  می شناسیم، و من شب و روز به دنبال آشنایی می گشتم که مگر راهی برای تهیه بلیط پیدا کنم!؟ و موفق شدم! دوستان بازاری می گفتن:«کلید کار دست حاج اکبره... مگر نمی دونی پسر بزرگش یکی از کارکنان با نفوذ راه آهنه!؟» و دو روز بعد بلیط به دستم رسید! گویی بال درآوردمو راهی تهرون شدم و چن روزی به کارام رسیدگی کردم و باز نگرانی و تشویش برای تهیه بلیط قطار... اونم  توی کلانشهری که کسی به کسی نیس و کی به کیه! و شنیده بودم که از بازار سیاه راحت تر میشه بلیط تهیه کرد اما بازار سیاه کجاس!؟ کجا میشه بازار سیاه رو پیدا کرد!؟

روز حرکت صبح خیلی زود خودمو به میدون راه آهن رسوندم و وارد ایستگاه قطار شدم مسافرای زیادی  ساک و چمدون به دست در رفت و آمد بودن و بلندگو حرکت قطارها رو اعلام می کرد. خونواده هایی کف سالن نشسته و برخی کنار بچه هاشون خوابیده بودن و گاه به گاه صدای سوت قطاری که حرکت می کرد شنیده میشد سریع خودمو  به گیشه رسوندم که ....


1- با بدان بد باش با نیکان نیکو           جای گل ، گل باش و جای خار، خار(سعدی)



داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 52

شماره300 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت بیست و نهم:مهر فروزان

و چگونگی مجلس و پذیرش مهمان و انتخاب سالن مناسب باید بررسی بشه و آماده شدن عروس به طور طبیعی زمون می بره اما چون شما اصرار دارین، سعی می کنیم تا آخر ماه این شرایط آماده بشه و تا شما چشم بهم بزنین روزها به سرعت می گذره...انشاءالله آخر ماه.

**

خبر خرید سرویس طلا توسط حاج آقا زرپور به انتخاب خانم حاجی  آجیلی و دخترش شیرین خانم گوش به گوش و سینه به سینه در محله نقل می شد و نظرهای متفاوتی شنیده شد به خصوص دو گروه صدای شان بلندتر بود. گروهی از همسایه ها و مردم محله که از رابطه ی احساسی و عاطفی اسمال و شیرین به خوبی آگاهی داشتند و آنها را شیرین و فرهاد زمانه می پنداشتند  نسبت به خبر جدید حساسیت نشان می دادند چون نمی توانستند بر اتفاق ناخوشایندی که برای این دو دلداده در حال وقوع بود، چشمان خود را ببندند، یا بی تفاوت باشند و این شد که تا به یکدیگر می رسیدند با شور و مشورت تلاش می کردند راهی برای رهایی خود از بهت و حیرت بیابند چون می دانستند نباید در کار و زندگی کسی یا خانواده ای سرکشی یا دخالت کنند و مگر به قصد یاری یا راهنمایی و همراهی...

گفتگوها به طور خصوصی انجام می گرفت. اغلب آنها با شنیدن خبر جدید متاسف بودند و برای آینده این دو جوان به شدت ابراز نگرانی می کردند.

اما گروهی دیگر، موضوع را خیلی جدی نمی گرفتند که در شرایط کنونی و هنگامه هجوم اطلاعات فکر و ذهن جوانان را در گیر کرده و از این طریق راههای گوناگون را می آزمایند و نیز و آشنایی با گوشه و کنار جهان شتابی برای ازدواج و زندگی مشترک، در خود نمی بینند و شاید کلام کلیم کاشانی را یادآور می شوند که :

 یک روز صرف بستن دل شد به این و آن/ روز دگر به کندن دل زین و آن گذشت

جوان امروز با کمک فناوری اطلاعات به  دنیایی بهتر و روشن تر می اندیشد. گروه اول با وجود پذیرفتن شرایط دنیای جدید به مهر و وفا داری اسمال و شیرین باور داشتند و می گفتند این یک نیاز طبیعیه انسان است که همچون شعله ای فروزان در انبوه جوامع به شکلهای متنوعی می درخشد و جوان خلاق و مبتکر امروز در صدد کشف راه های تازه تری است تا بتواند این شعله را همچنان فروزان حفظ و پاسداری کند به ویژه جوانانی که نزدیک به اسمال بودند مانند جمشید مشنگ و اطرافیانش که دوست داشتند هر طور شده رقیب اسمال را کنار بزنند و هنوز امیدوار به پیگیری این ماجرا بودند.

و شگفت تر این که ننه اسمال بیشتر از همیشه و جدی تر به دیدار همسایه ها می رفت و نیز مرتب از خانه حاجی آجیلی سر می زد و یار و یاور خانم حاجی در انجام کارها بود! و اما جمشید مشنگ دوست صمیمی اسمال با شنیدن خبر مذکور نه که نگران شود بلکه بیشتر هیجان زده شد...




داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 49

شماره 297 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت بیست و ششم: آخر ماه چه خبره!؟

با این وجود اسمال در هر کار تصویرگری دقت و ذوق بیشتری نشان می داد و با ظرافت تمام طرحهای اولیه را پیاده می کرد و در تهیه رنگ و ترکیبات آن و انتخاب قلمهای مناسب نسبت به کارش حساس بود زیرا خود را در قبال تشویق تماشاگران از هر قشری، مسئول و متعهد می دانست که به او عنوان استاد هنرمند یا استاد مینیاتور می دادند در صورتی که نه کلاسی دیده بود و نه استادی! و این رشد استعدادش را عشق شیرین شکوفا کرده بود... از این گذشته اکنون مردمانی متموّل از او دعوت می کردند تا سالن های پذیرایی منازلشان را با

مینیاتور تزئین کند، شهرتی پیدا کرده بود. با این همه کار صدای شیرین در گوشش به طور مداوم طنین داشت:«تا آخر ماه بیشتر مواظب خودت باش!» و اسمال از خودش می پرسید:«چرا!؟ چه خبره!؟»

**

بیش از یک ماه از مهمانی های حاجی آجیلی و حاج آقا زرپور نگذشته بود که شبی حاجی آجیلی از مغازه اش زنگ زد و به خانم گفت:« خانم! تا فردا شب به اتفاق شیرین خود را آماده کنین  می خواهیم با حاج آقا زرپور سری به مغازه های جواهر فروشی بزنیم. خانم! از هر جهت به خودتون برسین! آبروی منو دیگه پیش حاج آقا نبرین! در نهایت ذوق و سلیقه...» و گوشی را گذاشت. باز دوباره زنگ تلفن به صدا درآمد و توصیه کرد که :«شیرین می تونه یک سرویس کامل طلا انتخاب کنه و شما هم خانم سعی کن در این مورد با شیرین همراهی کنی و در انتخاب اونو یاری بدی...»

برای سومین بار تلفن به صدا درآمد و حاجی و خیلی خودمانی تر می گفت:« و می خوام بگم فردا شب خانم! شب حساسیه! خودت خوب می دونی که بخت یک بار در خونه آدمو می زنه! باید خیلی حواسمون جمع باشه! به نظر بنده از همون ابتدا باید استقبالمون گرم و صمیمی، مهربون و سرشار از اشتیاق دیدار باشه! و شوق و شوری از خودمون نشون بدیم که به آینده امیدواریم و شما خانمها هر چه نکات نغز و لطیف در چنته دارین آماده کنین! یا هر هنر دیگری که از خانمها ساختس! خوب می دونین و خوب می فهمین که چی دارم میگم، مطمئنم اگر خانمها بخوان خوب بلدن چی کار کنن!...