گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 78


شماره 326 از مجموعه داستانک در عصر ما

شب دومادی شاغلام

قسمت سوم

همه کنجکاوانه دورش جمع شدیم و او ادامه داد:« از توی کوچه که هیچ راهی نیس! می مونه بالای پشت بوم، چند تا خونه بالاتر کنار خونه ی حاج ناصر قصاب کلی آجر ریختن، مثل اینکه حاج ناصر بنایی داره، میشه از بالای آجرها رفت پشت بوم و پشت بومای کاهگلی که اختلاف سطح زیادی ندارن و بهم وصلن!» همه به شوق اومدیم و هیجان زده آماده شدیم تا زودتر خودمونو به پشت بوم برسونیم.

جوون بودیم دنبال هیجان و شیطنت بدون اینکه کوچکترین فکری به عواقب این کار بکنیم! عجله داشتیم و بی طاقت و بی صبر! تا هر چه زودتر هنرنمایی مطربا رو ببینیم و لذت ببریم! و نگران بودیم که مبادا دیر بشه و کار مطربا تموم شه و ما محروم بمونیم! که دوستِ باهوشمون گفت:« عجله نکنین و کمی صبر کنین! با شناختی که من از این جماعت دارم ، هر چی به آخر شب نزدیکتر شیم،  اونا گرم تر میشن و اونچه که تو چنته دارن با هیجانِ بیشتر به نمایش می ذارن! دیدنی تر و لذت بخش تر وقتی میشه که امشبی صاحب مجلس بهشون  خوب برسه و به اصطلاح سبیلشونو چرب کنه! دیگه اون وقت بیا و ببین چه می کنن!؟ جمعیت تماشاگرم در کار طرب و نشاط شریک میشن! اوضاع تماشایی میشه! فعلاً صلاح نیس ، کوچه پر از مهمونه و شلوغ، نباید عجله کرد، خودم که از شما مشتاق ترم!» صبر کردیم تا هوا تاریک تر  و کوچه خلوت تر بشه! صدای ساز و آواز شادی آور بود، شور و نشاط ما رو بیشتر می کرد. رفت و اومدا کمتر شد و کوچه نسبت به قبل خلوت تر به نظر می رسید و ما بیقرار تر...

 و دوست باهوشمون گفت:«یالا بجنبین! بیشتر از این معطل کنین دیگه لطفی نداره و به دنبال ایشون به طرف آجرها حرکت کردیم و هنوز کسانی به جشن می رفتن و یا کسانی بر می گشتن!

و ما به بهونه اینکه بیشتر آجرها وسط کوچه ریخته شده و مزاحم رفت و آمد مردمه و ممکنه کسی پاش گیر کنه و زمین بخوره ، با جدیت و تلاش تعداد زیادی از آجرها رو جمع کرده و مثل بناها کنار دیوار و پله وار می چیدیم که دوستان آهسته و به راحتی یکی یکی بالا رفتن و روی پشت بوم دراز کشیدن و منتظر دیگرون موندن! تا نوبت به آخرین نفر یعنی بنده رسید قبل از اینکه بالای آجرا برم، دیدم خانمی به طرفم میاد ، صبر کردم و دستا و لباسامو می تکوندم، نزدیک که رسید شناختم و سلام کردم،  خانم حاج ناصر بود که از عروسی بر می گشت و گفت:« چرا شما زحمت کشیدین!؟ چه خوب! همینجوری آجر رو ریخته بودن سر راه مردم، خدا خیرت بده! از جوونیت خیر ببینی!»

و با عجله به خونه رفت. و بوی عطر عروسی رو  بر جای گذاشت یعنی هر خانمی که به عروسی می رفت یا بر می گشت فضای کوچه رو بوی عطری تند پر می کرد...



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.