گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 80


شماره 328 از مجموعه داستانک در عصر ما

شب دومادی شاغلام

قسمت پنجم

مطربا همچنان به کار خود ادامه می دادن و می نواختن و می خوندن! اما سرو صدای جمعیت فشرده و خروج گروهی آشفتگی و به هم ریختگی ایجاد کرده بود و تلاش خدمه برای حفظ نظم و آرامش به جایی نمی رسید! سر و صداها بیشتر می شد و با خاموش شدن چراغ توری سرِ درِ دالون اوضاع بدتر شد! راهرو خروجی رو در تاریکی فرو برد و هیاهو و سر و صدا برای بیرون رفتن تماشاگرای مضطرب بیشتر به چشم می خورد! باد همراه با گرد و خاک و خاشاک آزاردهنده بود و چشما رو نمی شد  باز گذاشت، ما که مرتب پلک می زدیم! و چشمامونو می مالیدیم. هوای نامساعد  و ضد حالی شد و پشت بوم تاریک تر... که یکی از دوستان وحشت زده و با صدای خفه ای داد زد:«بچه ها الفرار...الفرار...» و دوستان یکی یکی همچون شبحی در تاریکی به سرعت محو شدن! من  تا سر بر گردوندم ببینم چه خبره؟ و چی شده!؟ به طور معلق میون زمین و آسمون دست و پا می زدم...

شاغلام بود که از پشت و از کمربند و شلوارم گرفته، بلندم کرده بود و رو هوا مثل آدمکی تاب می داد و ناسزا می گفت:« چطوری بزمجه؟ در چه حالی جوجه ی بی ناموس! این موقع شب مثل دزد اومدی چشم چرونی!؟ مگر تو خواهر و مادر نداری!؟ مگر تو ناموس سرت نمیشه بی ناموس! بی پدر مادر می دونم باهات چی کار کنم؟ آشی بپزم برات که یک وجب روغن داشته باشه، شاغلامو دست کم گرفتی!؟»من هیچگاه شاغلام رو این قدر خشن و عصبانی تصور نمی کردم و با خودم می گفتم داره از هیکل درشت  و زورش سوءاستفاده می کنه... به هر حال تو هوا به طور معلق و دمر ، آویزون بودم و با تاب دادن و تهدید و دشنامهای شاغلام گیج می زدم و در تاریکی احساس دلشوره داشتم، واقعیت اینکه ترس و وحشتی به دلم افتاده بود و نمی تونستم باور کنم ، منی که همیشه  مواظب کینه شاغلام بودم و هوشیارانه اومد و رفت می کردم و هر کجا با ایشون روبرو می شدم با رعایت احتیاط و احترام از کنارش می گذشتم، پس اشتباه و غفلتم از کجا ناشی میشه!؟ اما ، جا ، جای فکر و خیال نبود و به قولی از اونچه می ترسیدم به سرم اومده بود  و در حال حاضر در دام خطرناکی دست و پا می زدم!

در تاریک و روشن پشت بوم متوجه شدم شاغلام تنها نیست و شخصی دیگرم کنارشه! شناختم، حاج ناصر قصاب با اون قیافه گرد و قلمبش ایستاده بود و مرتب به سبیلهای پر پشت و پهنش دست می کشید و فکر می کرد! چهره اش به طور کلی با اون ابروهای سیاه و پیوسته اش به خودی خود ترس آور بود!

به ظاهر خوش خنده تعریف میشد ولی  خنده هاشم یکجورایی چندش آور و آزاردهنده جلوه می کرد!...



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.