گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 35


شماره 283 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت دوازدهم: احساس وظیفه

...و این اولین بار نیست که حاجی آجیلی دست به چنین کاری می زنه!» و برای دل پسرش و قوت قلب او اضافه کرد:«اگر مادر ساربونه، می دونه شتر رو کجا بخوابونه!»

و اسمال را با کبوترانش تنها گذاشت و روی پله ها پایین می رفت صدایش در آمد که می گفت:«بابای خدا بیامرزت همیشه می خوند:«اگر تو عاشقی غم را رها کن-عروسی بین و ماتم را رها کن!»(1) پس از رفتن مادر، اسمال جلوی قفس کبوتران نشست و گریان می پرسید:« شما میگین چیکار کنم!؟ چاره چیه!؟» و در حالی که در قفس را باز می کرد گفت:«بیایین پرواز کنین! شاید شیرین رو ببینین! به او بگین، اسمال بدون شیرین یعنی هیچ! هیچ...»

خبر گوش به گوش پیچید و سینه به سینه نقل می شد و در محله کسی نبود که از ما وقع اطلاعی نداشته باشد. به همین سبب هر کس به گونه ای برای اسمال دلسوزی می کرد و کسانی هم بودند که سر در کار زندگی خود داشتند و می گفتند:« صلاح کار خود خسروان دانند!» و گروهی می گفتند:«ما به اندازه کافی گرفتاری داریم... و گروهی باور داشتند که:«حاجی آجیلی توی همین محل داد زد نباید در کار و زندگی دیگری دخالت کرد»

اما جمشید مشنگ اینگونه فکر نمی کرد. او دوست اسمال بود و رفیق گرمابه و گلستان، و این دوستی از ایام کودکی شروع و تا کنون از حد برادری فراتر رفته، دلسوز یکدیگر بودند. جمشید خوب می دانست که هرگاه کاری از دست اسمال بر می آمده برای او و خانواده اش دریغ نکرده، به خصوص مادرش که به ننه اسمال محله معروف شده برای خانواده  در گرفتاری  ها مددکار بوده و این مورد نه تنها به خانواده او اختصاص داشته بلکه برای بیشتر خانواده های محله... و هم اکنون نیز یار و یاور آنهاست و اتفاق افتاده که نصف شب ننه اسمال را احضار کرده تا حضورش دست کم مایه تسلی و آرامش آنها باشد. و اینک این مادر و پسر به کمک نیاز دارند و جمشید به هر شکلی که فکر می کرد نتیجه می گرفت باید کاری کرد!

و او به سهم خود در این زمینه بدون هیاهو و به ظاهر خیلی آرام در محافل و مجالس شادی شرکت و ضمن اجرای برنامه هایش هر چه پرشورتر در پایان در جمع مجلسیان می نشست و با آنها می خندید و گفتگو می کرد و در ضمن خوردن آجیل از هر کسی که کوچکترین اطلاعی از خانواده حاجی آجیلی داشت خیلی ظریف بدون اینکه ایجاد شک و شبهه کند صادقانه پرس و جو می کرد و همه حواس و هوشش این بود که هر طور شده از ماجرای خانه حاجی آجیلی سر در بیاورد. برای او، موضوعی حساسیت بر انگیز بود زیرا از رابطه احساسی و عاطفی اسمال و شیرین به طور کامل اطلاع داشت و نمی توانست بی تفاوت باشد و همچنین می دانست که حال دوستش اسمال این روزها خوب نیست...


1-مولوی



داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 31

شماره 279 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت هشتم: عروس ننه اسمال

...ننه اسمال در حالی که ظرف غذای نیم خورده ی پسرش را کناری می گذاشت جواب داد:«آره مادر! یک نمایش تماشایی به نفع ما!»

اسمال با عجله پرسید:«چطوری!؟» مادر همچنان که به آشپزخانه رفت و آمد می کرد گفت:«غروبی که جمشید موضوع نمایش رو برات تعریف و تشریح کرد!»

اسمال:«می دونی مادر! جمشید همه چیز رو با مزاح برگزار می کنه و میخواد خودش مطرح بشه! و همیشه نقل محافل باشه، شغلشه!»

مادر گفت:«جمشید مشنگ از اون دو شبی که به خواستگاری رفتیم و حاجی یا غش کرد و یا بیماری گرفته بود، فرصت نیافت خودی نشون بده و مجلس رو گرم کنه، امروز تو کوچه جلوی خیلی از همسایه ها نمایشی داد که همه رو حالی به حالی کرد و حاجی آجیلی رو هم خوب بهم مالید! اونم با مزاح، نه که با سرشاخ!

عقدشو خالی کرد، خدا حفظش کنه، تموم نمایشش برای پشتیبانی از خواسته ی ما بود! و چه به جا بود تا برای حاجی جا بیفته که پرخاش کردن همیشه جواب نمیده...

 و حاجی وقتی صدای خانم های روی بالکن رو شنید که گفتن اسمال آقا صبح ها شیرین رو به دانشگاه می رسونه، حاجی در خودش فرو ریخت اول صدایش خفه شد و کم کم چهره اش رنگ به رنگ...

و نمایش جمشید پر رنگ تر به نظر رسید!

آره مادر قضیه همین بود.

اسمال:« پس اون دو مرد طرف حاجی کی بودن که اعصاب حاجی رو بهم ریختن!؟»

مادر:« یکی آقای حسینی بود که سر کوچه سوپری داره، و اون یکی آقای خطیبیان بود، خطیبیان خشک شویی این بندگان خدا حاجی رو تنهایی گیر آورده و می خواستن دلشو بدس بیارن تا با ازدواج شما و شیرین موافقت کنه!»

اسمال:« نفهمیدم! چرا حاجی داغ کرده!؟»

مادر:« مگر حاجی رو نمی شناسی!؟ حرف زدنش همیشه طلبکارانه س! طبیعتشه! نیش عقرب نه از ره کینه، اقتضای طبیعتش اینه...

وای به وقتی که با کسی بحث کنه یا کسی روی اعصابش راه بره، طبیعیه داغ کنه!»

اسمال:« مادر! در این ماجرا شما کجای کار بودین!؟»

مادر:« یادته چند روز قبل گفتی کار زیادی در پیش داری و ممکنه دیرتر به خونه بیای!؟ منم گاهی به پشت بوم میرم و سری از کبوترها می زنم که امروز متوجه جار و جنجال توی کوچه شدم! حالا اگر خیالت راحت شده پاشو برو بقیه غذاتو بخور تا از دهن نیفتاده! و این نکته رو هم بدون که خیلی باحاله! با نمایش امروز تو محله همسایه ها فهمیدن که شیرین نومزد داره و عروس ننه اسماله!»...




داستانک در عصر ما

دنباله

داستانک در عصر ما

شماره18

شماره 266 از مجموعه داستانک در عصر ما

رویای پرواز

گروهی از دانشجویان به طور اتفاقی در محوطه دانشگاه و در گوشه ای دنج، استادی را دوره کرده بودند که نسبت به ایشان تعلق خاطر خاصی داشتند و از این موقعیت می خواستند بیشترین بهره را ببرند.

آنان ذوق زده به خاطر این فرصت بدست آمده و با رعایت احترام و ادب، پرسشهای خود را به نوبت مطرح می کردند. استاد طبق عادت با آرامشی تحسین برانگیز به سوالات دانشجویان به دقت گوش می داد و در حد دانش خود با پاسخهای  معقول و منطقی رضایت خاطر آنان را فراهم می نمود.

تعدادی از دانشجویان از این موقعیت استفاده کرده پا را فراتر گذاشتند و پرسشهایی بی پروا و خصوصی می پرسیدند! البته بیشتر موضوع این پرسشها حول محور(هجرت) می گردید و دانشجویی به نمایندگی از دیگران این پرسش جمعی را اینگونه بیان کرد:«استاد! با عرض ارادت! چرا پرندگانی که تربیت شده ان و بال و پروازشون کامل شده و می تونن دست کم با کمترین تلاش یا بال زدن به تهویه هوا کمک کنن، مسیر پروازشون رو تغییر داده راهی سرزمینهای دور میشن! بدتر اینکه پشت سرشون رو هم نگاه نمی کنن! حال اون که به طور طبیعی پرندگان مهاجر سالانه به زیستگاه های خود بر می گردن!؟»

استاد برای لحظاتی به فکر فرو رفت و سپس سخنان خود را پیرامون موضوع تغییرات اقلیمی و علل و عوامل آن توضیح داد و نیز گفت:« از دیگر عوامل افکار گوناگون در جوامع و کم لطفی نسبت به طبیعت و... بی تاثیر نیست»

دانشجویان سراپا گوش، و چشم بر دهان استاد دوخته بودند که چگونه می خواهد به موضوع اصلی برگردد!؟

استاد در ادامه نتیجه گرفت که:«پرندگان مهاجر به طور غریزی به دنبال مناطق بهتر و مطلوب تر هستند...»

و در این هنگام خطوط حزنی در چهره استاد نمایان شد که از دید دانشجویان پنهان نماند و این حزن سریع به گلوی استاد فشار آورد که ایشان به سرفه افتاد و چشمانش را اشک پوشاند و چون قصد رفتن کرد با عذرخواهی خواند:

« اگر در من درختی بود و شکوفه

 از آن کبوتران رفته

 یکی بر می گشت.»(1)


1-بهزاد عبدی



داستانک در عصر ما

دنباله

داستانک در عصر ما

شماره11

شماره259 از مجموعه داستانک در عصر ما


آنتونی(1) و کلئوپاترا(2) و پیر هدایتگر(3)

(داستانی کوتاه در چهار قسمت)

مدیر موسسه گلادیاتوری با هیجان به دیدار پیرهدایتگر شتافت و گفت:«ای پیر! بختت بلند! عمرت دراز و دلت خرسند! آمده ام خبری خوشایند و طلایی را برایت بیان کنم!» و در حالی که بیقراری و نشاط در چشمانش می درخشید ادامه داد:«ای پیر! قصد دارم قراردادی ببندم. بپرس با کی!؟ با نماینده ی سردار، مارکوس آنتونی!!! مبنی بر اینکه گلادیاتورهای ما با جنگجویان سردار اوکتاویوس نبرد کنند! و چون ایشان رقیب سیاسی سردار آنتونی است اگر ما بتوانیم جنگجویان را شکست بدهیم، سبب سرافرازی و غرور مارکوس آنتونی خواهد بود و هدیه اش برای ما بدون شک بسی با ارزش تر از هدیه قیصر(4) است.

به ویژه اینکه نبرد در حضور ملکه کلئوپاترا معشوقه سردار آنتونی برگزار می گردد و به طور یقین سردار در حضور او از خود سخاوت بیشتری نشان خواهد داد!!!»

و رو کرد به پیر هدایت گر و گفت:«ای پیر! همه ی این حدس و گمان ها وقتی شکل واقعی به خود می گیرد که تو مثل همیشه، گلادیاتورها را کمک کنی و از هوش و فراست و تجربه ی سی ساله ات بهره ببری! مهم تر اینکه چون در نبردهای قبلی شهرتی کسب کرده ای، مردم مشتاقند دوباره تو را در میدان ببینند!

و این است یک قرارداد ناب و جذاب! عالی! عالی! و طلایی...

هان!؟چه می گویی پیرمرد!؟»

پیرهدایت گر به زحمت از جایش بلند شد، نمی توانست زیاد سرپا بایستد، ضعف بدنی حالی برای او باقی نگذاشته بود! مدیر این ناتوانی و بینوایی او را دریافت و کیسه ای سکه در دستهای او گذاشت و گفت:«تا روز نبرد حدود دو ماه فرصت است و در این مدت می توانی خوب به خودت برسی! حالت که جا آمد، می دانی که باید در تمرینات گلادیاتورها شرکت کنی و به مهارتهای یکایک آنان پی ببری! اکنون من باید بروم و به تدارکات بپردازم!» و چشمکی به پیرمرد زد و ادامه داد:«نباید گلادیاتورهایی را که مدتها پرورش داده ایم به آسانی از دست بدهیم!» و از اتاقک پیر هدایتگر به سرعت خارج شد...


1-مارکوس آنتونی(خواهرزاده قیصر)

2-کلئوپاترا (ملکه مصر و معشوقه آنتونی)

3-به داستانکهای 7-42-57-62-103-114 و 131 رجوع شود.

4-اشاره به داستانک شماره 57


داستانک در عصر ما

دنباله

داستانک در عصر ما

شماره3

شماره 251 از مجموعه داستانک در عصر ما

سینما(1)

باور نکن!فیلمه

(از خاطرات سید بازار برای دوستان بازاری)

نوجوان بودم و اغلب روزهای تعطیل با بچه های محل در کوچه جمع می شدیم و بازی می کردیم. ضمن بازی گاه اگر صحبت از درست و سواد می شد، بعضی از بچه ها می گفتند:«خوش به حال میرزا! دست کم سواد خواندن دارد!» درست می گفتند، زیرا در ایام کودکی مدت کوتاهی به مکتب رفته بودم. و من آنجا با حروف الفبا آشنا شدم و در هنگام همخوانی کلمات با بچه ها، این حروف در حافظه ام نقش بست به طوری که خواندن کلمات فارسی برایم راحت بود و در خیابان گردی ها، تابلو مغازه ها را برای دوستان می خواندم و کم کم اطلاعیه ها و ...

آن روز تعطیل بحث داغ بچه ها افتتاح سینمای شهر بود و هر کس اطلاع بیشتر داشت رشته سخن را به دست می گرفت و با هیجان و آب و تاب از تصاویر متحرک سخن می گفت و ما با دهانی باز و متحیر به این سخنان گوش می کردیم. از آن روز من و چند نفر از دوستان کنجکاو گاهی دنبال کارگری می افتادیم که تابلوی دو متری تبلیغ سینما را حمل می کرد و در محلهای پر ازدحام زمین می گذاشت تا مردم عکسها و پوستر فیلم نمایشی را تماشا کنند. و بنده برای جمعی نام فیلم و نام بازیگران را بلند می خواندم. تا در یک فرصت مناسب با چند نفر از بچه های محل به سینما رفتیم. وارد سالن که شدیم، جوانانی که مرا می شناختند از هر طرفی صدایم می زدند که کنار آنها بنشینم و من شگفت زده از اینکه تا کنون این قدر مورد توجه نبوده ام! و دوستی دست مرا گرفت و کنار خود روی نیمکتی نشاند! چراغ های اصلی سالن خاموش و تصویر نقره ای چشمها را خیره کرد! برخی از صحنه های فیلم بدون کلام بود و به جای آن چند خط نوشته داستان را بازگو می کردند که صدای بلند خوانی و همهمه زیاد در سالن پیچید! و چند نفر داد زدند:«میرزا! بخوان! بلند تر بخوان!»

و من تازه دریافتم که چرا مورد توجه بوده ام! در صحنه ی بعدی که نوشته ای ظاهر شد، من سعی می کردم تندتر بخوانم که نوشته ها محو و ناگهان قطاری با سرعت زیاد به طرف جلو می آمد و چند نفر اطرافم روی من افتادند و خیلیهای دیگر مثلا خودشان را از جلو قطار دور می کردند...

وضع سالن آشفته شد! کارکنان سینما که جلو درهای سالن ایستاده بودند فریاد می زدند:« سر جاتون بشینین! تصویره! فیلمه!»

و از آن زمان این جمله اصطلاح شد که هر گاه کسی می خواهد چهره ای دیگر از خود نشان دهد، می گویند:«باور نکن! فیلمه!»