گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 29

شماره 277 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت ششم-عشق و عاشقی کیلو چنده!؟

...خانم:«دختر که کالا نیس خرید و فروش بشه! احساس داره، فکر داره، شعور و حق انتخاب داره!» حاجی:«خانم! امروز جای این حرفا نیس! کاسه رو باید جایی فرستاد که برگرده قدح!»

خانم:«پس بگو جای مهر و عشق و علاقه کجاس!؟ که زندگی سازه مثل من و شما!» حاجی به خنده می افتد:« خانم! تو رو خدا اذیت نکن! حالا دیگه عشق و عاشقی کیلو چنده!؟ هر کسی به فکر اینه که یه جورایی تامین باشه و آینده آسوده تری داشته باشه! یک درآمد خوب و کلان، به صورت چشمه ای جوشان، که خشک نشه! و پشتوانه باشه!» خانم:«حاج آقا!چشمه محبت جوشان تره و جزِ سرشت آدمیزاده و چون بخش مهمی از بدن رو آب تشکیل میده، ریشه در آب داره و خشک شدنی نیس، البته برای ما و امثال ما که این دورانو گذروندیم و با تجربه و پخته تر شدیم به گونه ی تازه تری جلوه می کنه، خوب و عالی اون عشق و خدمت به همنوعه و ...و...

و اگر عاشق نمی بودیم صائب- چه می کردیم با این زندگانی

اما گروهی هم هستن که دل به دنیا میدن...

باز بعضی در عجایب های راه

باز اِستادند هم در جایگاه

باز بعضی در تماشا و طرب

تن فرو دادند فارغ از طلب...(1)

حاجی:«خانم من چجوری و با چه زبونی به شما بگم که زمونه عوض شده... این گونه سخن گفتنها مال قرن پیشه، مال گذشته هاس، زبون قصه هاس و این شعر و شعر خوانی برای کتاب درس مدرسه هاس...

وای... که من از بحث کردن با شما خسته و درمونده میشم، چون می دونم که راه به جایی نمی بریم و هر چه من می بافم شما پنبه می کنی!»

خانم:« آخر مگر میشه ازدواج بدون مهر و علاقه طرفین باشه!؟ مگر میشه بدون شناخت از فرهنگ و فکر و سلیقه یکدیگر باشه!؟ مگر میشه بدون توافق ضمنی طرفین باشه!؟» و حاجی سریع لباس پوشید و از اتاق بیرون رفت و صدای بهم کوبیده شدن در حیاط به گوش رسید.

*

آن روز غروب اسمال آقا یا به قول حاجی آجیلی اسمال سیخی با وانتش از سر کار بر می گشت. جلو خانه توقف کرد و با احتیاط قوطیها و سطلهای رنگ و ابزارهای کاری را به انباری خانه اش انتقال می داد. خستگی کار روزانه از قیافه اش نمایان بود. همسایه هایی که از کنارش می گذشتند، سلام و علیکی با اسمال داشتند و اسمال با آنهایی که بیشتر آشنا بود حال و احوال مختصری می کرد که کم کم متوجه شد آنها لبخند و نگاه معنی داری دارند و این موضوع در ذهن و فکرش چنان قوت گرفت که برای لحظاتی تحرکش را سلب و بر لبه وانت نشست...


1-عطار




نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.