گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 30

شماره 278 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت هفتم: چرخش چرخ روزگار

... و به فکر فرو رفت...

تا چشمش به جمشید دوستش افتاد که از دور می آمد و برای او دست تکان می داد. وقتی نزدیک تر شد با هیجان گفت:« امروز جات خالی بود اسمال آقا! چنان حالی از حاجی آجیلی گرفتم که مپرس!؟» اسمال بلافاصله پرسید:«چی شده!؟ مگر حاجی چیزی گفته!؟»جمشید بدون توجه به پرسشهای اسمال همچنان با هیجان ادامه می داد:« از اون شبهایی که به خواستگاری رفته بودیم دلم عقده کرده بود،، و امروز که فرصتی عالی دست داد دلم شبیه بادکنکی ترکید...» اسمال پرسشهایش را تکرار کرد و جمشید گفت:« فهمیدم چی پرسیدی!؟ مگر حاجی چی داره بگه!؟ به جز همون حرفای تکراری» و دستهایش را بالای سر گرفت بشکن زنان چرخید و خواند:«به کس کسونش نمیدم/به همه کسونش نمیدم/به کسی میدم که کس باشه/قبای تنش اطلس باشه...»

و ایستاد و گفت:«اسمال آقا! این حاجی، بازاریه و خوب می دونه چجوری از هر فرصتی استفاده کنه و برای دخترش هیاهو یا تبلیغ راه بندازه، شاید دامادی به میل دل خودش به تور بزنه! نه به میل دخترش! حاجی دوران جوونیشو طی کرده و از قدرت عشق یادش رفته یا نمیخواد بفهمه آتیش عشقه که جوش و خروش زندگی رو می سازه و چرخ روزگار رو می چرخونه، گاهی تندتر و گاهی کندتر بستگی به شعله عشق داره تا چطوری بسوزه...

اسمال آقا! دوست من! وجودت نشون میده که لبریز از عشقه و من می دونم این عشق دو طرفه اس و هر مانع و سدی رو رُفت و روب می کنه و اگر شعله بکشه خاکستر... فعلا خدا نگه دار...»

*

شب اسمال میلی به غذا نشان نمی داد و گاه و بی گاه نگاهش به نقطه ای نامعلوم خیره می شد و به همان حال می ماند! خودشم متوجه این حالتش شده بود، چون می دانست به هر نقطه ای که چشم می دوزد تصویر شیرین را می بیند! و عجیب اینکه از پیش نگاهش محو نمی شد!

این حالات اسمال مگر می شد از چشم مادر پنهان بماند!؟ کوچکترین حرکات اسمال و نوع غذا خوردن او و حتی خطوط درهم چهره اش زیر نگاه تیزبین مادر بود.خطوطی که هر کدامش برای مادر سخن داشت و به همین دلیل بود که ننه اسمال می دانست امشب زیر بارانی از پرسشهای پسرش قرار خواهد گرفت و او باید به دقت و با حوصله پاسخهایی را آماده داشته باشد تا سنجیده سخن بگوید، مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی او!(1)

تا اینکه اسمال سیر نشده خودش را کنار کشید و به پشتی خانه تکیه داد و پرسید:«امروز توی کوچه خبری بوده مادر!؟»


1-اشاره به شعر سهراب سپهری



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.