سیدرضا میرموسوی
داستانک شماره 100
حاج جعفر(1) بغضش ترکید و به هق هق افتاد!!
کمی که آرامش یافت سید بازار(2) لیوانی آب سرد تعارفش کرد. حاج جعفر آهی سوزناک از دل برآورد.
و سید را به مؤاخذه گرفت:
«چرا هشدار ندادی!؟
چرا گذاشتی به چاه بیفتم!؟»
سید با مهربانی جواب داد:«آخه این یه مورد خصوصیه... مثل موارد بازار نیس که به همه ی ما مربوط میشه! اجازه بده من از شما سوالی بپرسم!
حاجی راست و حسینی بگو با وجود سه قلوهای نازنین چطوری گرفتار این دام شدی!؟»
حاجی سر افکنده گفت:« سید! نمی دونی چجوری وارد مغازه میشد!؟
طرز سلام و نگاش! حرکات اندامش با لبخندی قشنگ و راز آلود وجودمو به آتیش می کشید! لرزش صداش دلمو می لرزوند و اجناسی رو که می برد تعارفش می کردم! و شد آنچه نباید می شد...
حالام گرفتار رنج و عذاب این اشتباه شدم...
هزینه میدم و پشیمونم و خار و زارم...»
سید گفت:« این پشیمونی و هزینه آدمو هدایت می کنه که اشتباشو تکرار نکنه... خدا می دونه ما آدما چقد اشتباه می کنیم!
تجربه گذشتگان و گفتار اونا رو نادیده می گیریم
مثل این کلام که همیشه باید آویزه ی گوشت باشه»:
عطار
1-به داستانکهای 80- 87 رجوع شود.
2-به داستانکهای 24- 30- 33- 44 و ... رجوع شود.