گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

سید رضا میرموسوی

شماره 86


برای چندمین بار جفت کفش ها را برداشت و پشت و روی آنها را بررسی کرد. 

عباس آقا تعمیرکار کفش(1) متعجب بود که چگونه چنین کفش های فرسوده را قبول کرده است!؟ کفش ها به هیچ وجهی جای تعمیر نداشتند.

تخت ها سوراخ و سائیده... رویه چرمی آنها بی رنگ و پوسیده... هیچ جایی برای دوخت و دوز نداشتند تا بتوانند تخت تازه را نگه دارند. لابد شب صاحبش می آمد و آنها را طلب می کرد. و او که به خوش قولی و منظم بودن در محله شهرتی کسب کرده بود، چه توجیهی برای این اشتباهش داشت!؟ هر چه به شب نزدیک تر می شد، اضطرابش افزایش می یافت. کفش ها نگاه عباس آقا را باز هم به سوی خود کشیدند! چقدر شبیه کفش های پسرش بودند! عرق سردی بر پیشانی اش نشست...شیشه نازک دلش  شکست و اشکهایش آرام بر صورتش جاری و از میان بلور اشک ها شبح صاحب کفش ها را دید که وارد مغازه شد و پرسید:

« استاد کفش های ما چی شد؟»

عباس آقا کفش های تعمیری را روی میز کار ش گذاشت و کفش های فرسوده را نشان داد و گفت:« آقا! اینا که قابل تعمیر نیستند!» مرد لبخندی زد و گفت: «اونا ته کیسه نایلونی بوده، می خواستم بندازم دور...»

عباس آقا در مغازه را محکم بست و با صدای بلند گریست...


1) به داستانک شماره 38 رجوع شود.