گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

شماره 37


مردی لاغر با گونه های گود افتاده و موهایی درهم با کمری کمی تا شده، نیمه شب به مردی که  کنار پیاده روی خیابان  روی سکوی مغازه ای تو رفته خوابیده بود داد زد:« اِ.....اِ.......اِ پاشو رفیق! اینجا شاحِب داره... ملک منه...! چرا تو ملک من خوابیدی!؟ من چند شاله اینجا می خوابم... پاشو نیگا کن! اینم شَنَدِش....» و رفت از توی چمن ها کارتون های تاشده ای را بیرون کشید و باز داد زد: « دِ لامَشّب پاشو! ببین اینم شَنَدِش...» مرد خوابیده، خیلی آهسته سرش را از زیر لحاف کهنه و چرکین بیرون آورد و گفت:« باشه! تو راشت میگی... ولی هوا بَش ناجوانمردانه شرده رفیق! با هم یکی میشیم و با شَرما مبارزه می کنیم... یعنی تا شُبح بغل هم به شَر می بریم... باشه!؟»

داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

شماره 36

زن و شوهری جوان صبح روز عید نوروز آماده شدند به دیدن فامیل بروند. زن در حالی که جلو آیینه به سر و صورتش می رسید گفت:« چطوره از خونه ی خواهرم اینا یا برادرم اینا...شروع کنیم ، دو تا کوچه بالاترن...»

مرد گفت:«نه عزیزم اولاً خواهرت کوچیکتره، دوماً برادرت دو ساله بدهیشو نپرداخته، خجالت می کشه! سوماً باید به دیدن بابابزرگ بریم که احترام بزرگترا رو به جا بیاریم»

زن گفت:« اوه..... تموم روزمون گرفته میشه با اون مسافت نیمه روزه...!»

مرد:« چه اشکالی داره...فردا هم روز خداست! میریم به دیدن دیگرون! زن با اخم گفت:« وااا! حالا فامیلای من شدن دیگرون....!» مرد گفت:« عزیزم منظورم بقیه ست» زن گفت:« پس بیا بریم خونه دایی اینا...» مرد گفت:« اسمشو نبر! اونا کی به خونه ما اومدن!؟» زن گفت:« هر چی میگم یه چیزی میگه هااا!» مرد گفت:« مگه غیرِاینه !؟» زن با عصبانیت به اتاق دیگر رفت و در را به هم کوبید. لحظه ای بعد صدای گریه اش شنیده شد! و لحظه ای بعد صدای اتومبیل مرد آمد که دور می شد.