گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

شماره: 38


عباس آقا موهای سرش در مغازه ی کوچکش «تعمیرات کفش» سفید شده، اما در خوش قولی و نظم اعتباری کسب کرده است. او هر شب جمعه رأس ساعت هفت مغازه کوچکش را تعطیل می کند در مسیر خانه سه بطری نوشابه می گیرد. در خانه همسرش با سبدی حاوی قابلمه غذا و ظروف مورد نیاز، منتظرش است. با هم به ایستگاه راه آهن می روند زیرا تنها پسرشان در لحظه ی خداحافظی گفته :« چشم بهم بزنین شب جمعه ای با همین قطار بر می گردم، انشاءالله!»

عباس آقا به اتفاق همسرش مسافران هر قطاری را که توقف می کند از نظر می گذرانند. شامشان را همان جا میل می کنند و غذای پسرشان را به نیازمندی می دهند و آخر شب به امید شب جمعه ای دیگر بر می گردند...


سوزِ دلِ یعقوب ِستم دیده ز من پرس       کاندوه دل سوختگان سوخته داند


                                                  «سعدی»




نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.