گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 38


شماره 286 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت پانزدهم:سفره دل

...و این دو پرسش ذهن مادر و دختر را روز به روز مشوش تر می ساخت به ویژه اینکه حاجی آجیلی هم از پاسخ دادن طفره می رفت و با منحرف کردن موضوع، مطلبی دیگر را  پیش می کشید. و این مورد بر کنجکاوی بیشتر مادر و دختر منجر می شد که به شکل عقده ای گره خورده و خفه در وجود آنها عذابی روحی بود ، به خصوص مادر در جستجوی فرصتی می گشت تا با دوستی یا شخص مورد اعتمادی بنشیند و این عقده را  بگشاید تا شاید از راه مشورت یاری بگیرد و کمی تسکین بیابد. این آرزوی مادر خیلی زود برآورده شد و آن اینکه یکی از همسایه ها در خانه اش مراسمی برگزار می کرد و خانم حاجی آجیلی از خدا خواسته دعوت به این مراسم را با جان و دل پذیرفت و از حسن اتفاق در کنار دوستش ننه اسمال قرار گرفت که رازدارش بود و با آسودگی خیال در تمام طول مراسم خانم حاجی آجیلی سفره دلش را برای ننه اسمال گشود و تا می توانست در مورد حاج آقا زرپور گفت و گفت...

و در خاتمه افزود که او و دخترش در قفسی طلایی به دام افتاده اند و زرق و برق این قفس دل حاجی را برده و چشمانش را تا حدودی کور کرده، رنج و عذاب روحی آنان را درک نمی کند و تنها منافع خود را می بیند! از جمله برای تضاد فکری و فرهنگی ارزشی قائل نیست و هیچ مرزی و حد و اندازه ای برای آنها نمی شناسد،  به عنوان مثال رفتار و گفتار حاج آقا زرپور هیچ تناسبی با فکر و فرهنگ شیرین ندارد که بماند، شیرین اینگونه رفتار را نمی پسندد! از نظر من مادر هم هیچ گونه وجه مشترکی میان این مرد و شیرین وجود ندارد، می شود همان حکایت مار و پونه...

خانم حاجی دیگر گفته هایش به شخصیت شوهرش مربوط می شد که قبلا تا این اندازه دنیا پسند نبوده و به خیلی امور فرهنگی و هنری علاقه نشان می داده، معرفتی داشته و وقاری مردانه و رفتاری جوان مردانه که بارها از خود بروز داده...

اما از زمانی که به کمک این حاج آقا زرپور به سودهای کلان رسیده، زیر و رو شده و تمامی هوش و حواسش بر کاری متمرکز  است که از آن سودی عایدش شود. خانم حاجی نفسی تازه کرد و ادامه داد:«ننه جون! بذار اصل مطلب رو بگم، منو شیرین از دیدن این هیکل و هیبت دچار اضطراب میشیم! شیرین چند روزه به دانشگاه نمیره، از اتاقشم بیرون نمیاد! میخواد بدین گونه اعتراضشو اعلام کنه! جواب منم رو میده، میگه:«من که از خودم اختیاری ندارم برای چی درس بخونم!؟ بابا که به این امور اهمیت نمیده!»...



داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 37


شماره 285 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت چهاردهم: نگاه هیز

...

آنگونه که هر کس او را می دید سعی می کرد زودتر از کنارش دور شود! چرا که اخمو و عبوس به نظر می رسید و به ندرت لبخند می زد!

در همین اولین دیدار بود که خانم حاجی آجیلی و شیرین متوجه نگاه های خریدارانه ی  حاج آقا زرپور شدند و توجه به این نگاه ها میان مادر و دختر رد و بدل شد که در واقع مفهوم هشدار داشت! آخر شب، هنگام مشایعت حاج آقا زرپور، حاجی آجیلی به خانمش می گفت:« این بنز زیر پاشو می بینی! ناچیزترین سرمایه اونه که براش چندان ارزشی نداره و برای مسافرت ها اتومبیلی داره که من  هنوز نام مدلشو یاد نگرفتم! برای مسافرت ها خودش که رانندگی نمی کنه وقتشو نداره، حواسش به حساب و کتابه و راننده ی خصوصی داره...»

هنوز چند روزی نگذشته بود که حاج آقا زرپور خانواده ی حاجی آجیلی را  برای صرف شام به رستورانی دعوت کرد. در شب موعود و در ساعت مشخص شده، خانواده ی حاجی جلوی رستوران از ماشین پیاده شدند. خود حاج آقا زرپور به استقبال آنان شتافت. خدمه رستوران نیز در این استقبال حاج آقا زرپور را  همراهی می کردند و برای ایشان و مهمانان احترام ویژه قائل بودند! با اشاره حاج آقا زرپور یکی از خدمه، ماشین حاجی آجیلی را به پارکینگ رستوران انتقال داد. تا با فراغت بال آن مهمانی برگزار شود.

به ظاهر لژ رستوران به آنان اختصاص یافته بود و خدمه همچون پروانه دور مهمانان می چرخیدند. و نهایت ادب و احترام را نسبت به آنها از خود نشان می دادند.

میز شام جداگانه و در نهایت ذوق و سلیقه چیده شده و برای صرف غذا دور این میز نشستند. بهترین غذاهای رستوران برای آنها تدارک شده بود که شاید شبی به یاد ماندنی برای خانواده حاجی آجیلی باشد! اما خانم حاجی متوجه می شد که دخترش از نگاه های هیز حاج آقا زرپور رنج می برد. شیرین فقط می توانست سرش را پایین نگه دارد و مستقیم به صورت حاج آقا زرپور نگاه نکند و حاج آقا زرپور این حالت شیرین خانم را دلیل بر حجب و حیای دخترانه تلقی می کرد! آنهم در هنگامی که خواستگاری در مقابل خود ببیند.

و این رفت و آمدها با پافشاری حاج آقا زرپور بیشتر می شد و اظهار صمیمیت ایشان به خانواده حاجی آجیلی شدت می یافت! اما خانم حاجی آجیلی و دخترش روز به روز نگران تر و عمیق تر به فکر فرو می رفتند که مردی میانسال با ثروت و مکنت چرا تنهاست!؟ و همیشه در مهمانی ها چرا هیچ کس و کاری با او نیست!؟...




داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 36


شماره 284 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت سیزدهم: منافع فریبنده

... و اگر از او بپرسی چند کبوتر دارد، جواب منفی خواهد بود. و باز تکرار کرد:«بنابراین باید کاری کرد!»

*

از خانه حاجی آجیلی چه خبر؟

حاجی آجیلی هر شب که پایش به خانه می رسید چنان با هیجان و حرارت از شریکش سخن می گفت که خانمش فرصتی نمی یافت گفتارش را قطع کند و چون و چرایی داشته باشد! و شبی نبود که از مال و مکنت شریکش وصفی به میان نیاورد و می گفت:« این حاج آقا زرپور که فامیلی اش هم با ثروتش مناسبت داره تا چند روز اول هر برج در کار جمع کردن اجاره خونه س! چن تا کارگر پیر و جوون داره که فروشگاهشو می چرخونن! تابستون که میشه یکی دو ماه رو کنار دریا توی ویلای خصوصی اش استراحت می کنه و ... و خانم! اصل مطلب رو بگم، اگر حاج آقا زرپور با من شریک نمی شد، کِی و کجا من می تونستم صادرکننده خشکبار به منطقه باشم!؟ کجا درآمد من چند برابر می شد!؟ حالا خانم خوب فکر کنم که بخت به سراغ ما اومده یا نه!؟ لابد شنیدی که بخت یک بار در خونه آدمو می زنه! و وای به خونواده ای که خواب باشن!»

حاجی آجیلی این نکته را دریافته بود که اگر بخواهد برای دخترش شیرین کاری انجام دهد و نقش موثری در زندگی آینده او داشته باشد و خیال خودش هم راحت شود ابتدا باید مقدمه چینی کند، زمینه سازی کند و آنقدر به گوش خانم بخواند تا رضایتش جلب شده و باور کند که تصمیمش برای خوشبختی شیرین است و اگر در این راه توفیقی حاصل گردد بقیه ماجرا به خوبی و مرحله به مرحله برگزار و با خوشی خاتمه خواهد یافت. حاجی می دانست که خانمش رگه های پنهانی از عرفان دارد و به امور مادی بی توجه است. اما خود باور داشت که کجا خانمی پیدا می شود که سرتا پایش را طلا بگیریند و او خشنود و راضی نباشد!؟ بنابراین اعتقاد، با تلاش بیشتر به تعریف و تمجید از حاج آقا زرپور ادامه می داد و هر نوبتی که سخنش می گرفت امکان نداشت از سرمایه او وصفی نکند و آن شب توانست خانمش را مجاب نماید تا حاج آقا زرپور را به شام دعوت کنند که هم از خجالتش در بیایند و هم از نزدیک با ایشان آشنا شوند. و مهمانی فرا رسید... حاج آقا زرپور بنزش را جلو در خانه حاجی آجیلی متوقف کرد و زنگ خانه را به صدا درآورد. مردی درشت اندام بود و ظاهراًً سر به زیر دیده می شد! اما این سر به زیری نه از تواضع بلکه بیشتر صورت و نگاهش روی صفحه موبایل بود و حاجی آهسته به خانمش می گفت:«مرتب حسابهای بانکیشو چک می کنه!»

سر میز پذیرایی خانم میزبان توانست به دقت حاج آقا زرپور را از نزدیک ببینید، مردی با چشمانی ریز و نگاهی مرموز، پیشیانی برجسته و تهاجمی، بینی بزرگ و چانه ای پهن که بیشتر هیکلی ترس آور داشت...




داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 34

شماره 282 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت یازدهم: بوی رقیب

...

و باز عصر یک روز تعطیل بود و اسمال با کبوترانش عالمی داشت برای آنها از مهر و علاقه و دوست داشتن سخن می گفت. یک یک آنان را در آغوش می گرفت و نوازش می کرد و خطاب قرار می داد و راز دل بر  زبان می آورد! و زمانی که کبوتران به پرواز در می آمدند با صدای بلند داد می زد که راز مهر او را را به شیرین برسانند و حالی از او بپرسند و چون بر می گشتند مرتب می پرسید:«شیرین رو دیدن؟در چه شرایطی بود؟ چیکار می کرد؟ درس می خوند! به یاد منم بود!؟ اگر شما رو دیده باشه، مطمئنم که میشناسه! این چرخ زدنها... این بیقراری و بق بقو کردنتون نشون از شادیتون داره... و این یعنی میگین شیرین رو دیدن! شما هم درک کردین که راز عشقی در میونه! که پنهون نیس! حالا دیگه علاوه بر شما همسایه های محله هم می دونن...

و صدای پای مادر که از روی پله ها به سرعت بالا می آمد اسمال را از این دنیای رویایی شیرینش بیرون آورد! مادر روی پله ی بالایی نشست تا نفس تازه کند.

اسمال پرسید:«خبری شده که این جور شتاب زده اومدی بالا!؟ خب صدا می زدی من میومدم!»

مادر:«باز حاجی آجیلی دست گل به آب داده و آرامش زندگیشونو بهم زده... خانمش دو دستی به سرش می زنه، و شیرین هم به دانشگاه نمیره و در اتاق رو به روی خودش بسته!» اسمال داد زد:«چرا؟ چرا؟ مگر چی شده!؟ مادر:«اومدم بگم که در جریان باشی فردا شب نیای بگی شیرین توی دانشگاه دیده نشده! اما به شرطی که قول بدی عصبانی نشی تا بتونیم فکر چاره کنیم! اگر چه به صبر و بردباری می شناسمت!» اسمال:«به جون خودت قول میدم!» ننه اسمال که با گوشه روسری اش عرق صورتش را پاک می کرد گفت:« خانم حاجی آجیلی از رفت و آمد مکرر شریک تجاری شوهرش میگه و این شریک نظر خاصی به خونواده داره... و خانم حاجی آجیلی به این مرد بدبینه... از طرف دیگر این شریک، هیکلی غول آسا داره، عبوس و اخموئه، نچسب و ترس آور...»

و من با پرس و جو از جاهای مختلف و حتی از اطرافیان مغازه این شریک، مشکوک شدم که باید زن و بچه داشته باشه و این مطلب پیشت بمونه! هنوز قطعی نیس، ولی تا بخوای سرمایه و مال و منال داره... سنَشم نسبتاً بالاست...» اسمال که غرق فکر و خیال شده بود گفت:« همین مال و ثروت چشم عقل حاجی رو کور می کنه، او جز این مقوله به مورد دیگری فکر نمی کنه!»

مادر گفت:«اگر خدا بخواد، از پس این ماجرا هم بر می آییم، شاید عدو سبب خیر شود....»




داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 33

شماره 281 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت دهم: استاد مینیاتور

مسئولین رضایت و خرسندی خود را  از روش کار اسمال پنهان نمی کردند. روزی یکی از معاونین دانشگاه در حال سخنرانی برای دانشجویان بنا بر حکم ضرورتی در کلام، به موضوع وجدان کاری یا احساس مسئولیت در کار کشیده شد و در این زمینه توضیح و تفسیر مفصل ارائه کرد و نتیجه گرفت که این تعهد کاری از هر کسی در هر شغلی مفید، شخصیتی قابل تحسین و تقدیس می سازد و به عنوان شاهد عینی استاد نقاش ساختمان را مثال زد که این روزها در خدمت دانشگاه است و توصیه کرد دانشجویان بروند و ببینند و دنبال کنند که چگونه فعالیتهای او هر روز بهتر از دیروز نمود دارد! و گفت بدانید که این  تعهد کاری دو پیام عالی به ارمغان می آورد، اول رضایت خاطر کارفرما است تا به پروژه اش ادامه دهد، دوم که خیلی مهم تر از اولی هست خرسندی و خوشحالی استاد کار است که با دیدن حاصل زحماتش نشاطی روحی در خود احساس می کند و شب با فراغت بال سر بر بالین می گذارد تا روز بعد با ذوق و خلاقیتی تازه به کار بپردازد.

شیرین از این موقعیت عالی استفاده کرده در بیرون از سالن سخنرانی به گوش این معاون رساند که اگر به استاد نقاش میدان دهند کار تصویرگری هم می کند. و چند روز بعد رئیس دانشگاه پوستری را به استاد نقاش نشان داد و از او خواست تصاویر را بر دیوار آمفی تأتر نقاشی کند، تصاویری از چند چهره مینیاتوری. اسمال با جان و دل پذیرفته و میناتورها را پس از مدتی به قدری زیبا و ظریف بر دیوار نقش کرد که چشم هر بیننده ای را جلب و جذب و برای لحظاتی نگاهش را در جا مبهوت می ساخت زیرا نگاه مینیاتورها خاص بود و هر تماشگر را  از هر طرفی به سوی خود می کشید و اسمال با آنها راز و نیاز داشت و این شور و دلدادگی با رنگها آمیخته و به قلمش قوت می بخشید.

گروه، گروه دانشجویان به تماشا می آمدند و دوستان شیرین می گفتند چشم و نگاه مینیاتورها همان چشم و نگاه شیرین است!

و اسمال از مینیاتورها می خواست هرگاه شیرین به دیدنشان آمد با همین نگاه های مسحور کننده به او بفهمانند که اسمال بی تاب و بیقرار اوست ولی نمی تواند این بی تابی را در حضورش عیان کند و یا اینکه آنچه دلش می خواهد بگوید زیرا زبانش لکنت می گیرد و شرم و حیا چنان بر وجودش چیره می شود که تمام کلمات تمرین کرده اش از حافظه می پرد! و...