گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 212 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج- سه سال آخر دبستان)

آقا شغاله و جشن انگورخوران

جلد سوم

قسمت اول

آقا شغاله همیشه پشت درختها، یا پشت سنگها یا داخل گودالهای کوچک کمین می کرد تا حیوان درنده ای شکاری به چنگ آورد و او هم از کنار شکمی سیر کند. یا وقتی روباه کوچولو همراه آقا گرگه، شبها به روستایی حمله می کردند و روباه کوچولو مرغ و خروسی می گرفت و آقا گرگه گوسفندی را بر زمین می زد، آقا شغاله هم سیر و پر می خورد.

آقا شغاله برای اینکه خودی نشان بدهد و به این دوستان زیاد بدهکار نباشد، آنها را به جشن انگورخوران دعوت کرد.

زیرا فصل انگور بود و او چند شب متوالی به باغی رفته و حسابی به خودش رسیده بود. چه انگورهای آبدار و شیرینی  خورده بود! بدون اینکه مشکلی پیش بیاید!

اما آقا گرگه و  روباه کوچولو شبها به شکار می رفتند و فرصتی مناسب بدست نمی آمد که دعوت او را قبول کنند.

یک روز غروب آقا خرسه در نزاعی سنگین با حیوانی شبیه گاومیش که در جنگل سرگردان بود، حیوان را با زحمت زیاد از پای در آورد و دیگر حیوانات اطراف تا توانستند گوشت و چربی فراوانی خوردند.

همان شب، هنوز آخرهای شب نشده بود که آقا گرگه  و آقا خرسه و خانم خرسه از ناراحتی شکم خوابشان نمی برد. به قدری زیاد غذا خورده بودند که نفس کشیدن هم  برای آنها سنگین و دشوار انجام می گرفت و گاهی خرخر و صداهای عجیب و غریب از گلویشان بیرون می آمد. بهترین کار به طور طبیعی این بود که دعوت آقا شغاله را بپذیرند و در جشن انگورخوران شرکت کنند.

این کار برای آنها دو تا فایده داشت، اول گردشی است برای سبک شدن، دوم با خوردن انگور آب دار شیرین شاید مشکل شکمشان برطرف شود.

بنابراین آقا گرگه که همچنان از خود بی طاقتی نشان می داد، زوزه های بلند و مخصوصی کشید... از آن طرف آقا شغاله ناگهان پیام را گرفت و از جای خود پرید و زوزه کشان به سوی آقا گرگه دوید. آقا خرسه و خانم خرسه نیز نزدیک آقا گرگه بودند. 

شغال هنگامی که از تصمیم آقا گرگه و خرسها آگاه شد، از شادی دمش را چرخاند و عوعوکنان گفت:«آها! چه شبی!!! شبی مهتابی که همه چیز و همه جا به خوبی دیده می شود!» و زوزه های کش دار سر داد که آقا خرگوشه بیدار شد و پس از باخبر شدن از تصمیم دوستان به سوی لانه روباه کوچولو دوید و در زمانی کوتاه به جمع یاران پیوستند. آقا خرگوشه باهوش همیشه از این حیوانهای شکارچی فاصله می گرفت، می دانست اگر خیلی گرسنه باشند با هیچ حیوانی تعارف ندارند.

آقا شغاله وقتی دید همه دوستان آماده هستند گفت:«آها! حالا باید از این دامنه کوه بالا برویم.

آن بالا که رسیدیم، شما در سرازیری باغ انگور را خواهید دید.

راه بیفتید تا من در طول راه برای شما بگویم که چه باغی است!»

آقا شغاله جلو جلو حرکت کرد، دمش را تکان می داد و بقیه دنبال او راه افتادند...



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.