گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 61

شماره 309 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت سی و هشتم: سنکوپ

حاج خانم برافروخته و درهم، دخترش خجالت زده همراه با باری از غم و برادر خانم حاجی حیران و سرگردان! رو در روی حاجی زرپور ایستادند!  حاج خانم شاید دلش می خواست فریاد بکشد و به اصطلاح دنیا را بر سر شوهرش بکوبد! اما این جمعیت!؟ انبوه تماشاگر کنجکاو... بدجوری خود را گرفتار می دید!!!

در تنگنا بود!!! و حاج آقا زرپور با دیدن خانواده تبدیل به مجسمه ای بی روح شد...

متحیر... گیج و مبهوت!!! دهانش خشک و چشمانش گرد و از حدقه در آمده... تصویری از یک ماکت انسان مستاصل... و به واقع از آن همه جمعیت صدایی در نمی آمد! صدای بلندگو باز هم کوتاه تر شد! همه کنجکاوانه به صحنه می نگریستند! خانم حاج آقا و دخترش با نگاههای شماتت بار چشم بر حاجی دوختند... بازاریان دوستانه در کنار حاج آقا زرپور قرار گرفتند. سید بازار از خانم خواهش کرد که آرام باشد و خودش را کنترل کند  تا جلوی این همه جمعیت بیشتر آبرو ریزی نشود! خانم جواب داد:« این اولین بارش که نیس سید! بذارین مردم بشناسنش!» سید گفت:«می بینین که شوکه شده! ممکنه خدای نکرده سکته کنه!» خانم:«این سکته کنه!؟ تا ما رو دق مرگ نکنه دست از این کاراش بر نمی داره و چیزیش نمیشه! به ما گفته یک هفته ای میره منطقه، می خواد بار تجارتی ببره!!!» دیگر بازاریان هم هر کدام سخنی گفتند و اضافه کردند:«بهترین کار اینه که هر چه زودتر ببرینش! هنوز که سر پا هس! خانم حاج آقا زرپور از هر طرف سخنانی دلسوزانه می شنید و به هر کس که نگاه می کرد، آقا یا خانم مسن و محترمی را می دید که با کلام و نگاه و تمام وجود خواهش داشتند در شرایط کنونی خویشتن داری کند و صبور باشد. خانم از هر طرفی که نگاه می کرد متوجه می شد دهها جفت چشم زن و مرد پیر و جوان به آنها دوخته شده و این نگاه ها برایش خیلی سنگین بود.

 خانم گرفتار معذوریت اخلاقی، خشمش را در خود فرو ریخت و به اتفاق دختر با همان نگاه های شماتت بار به سوی حاجی زرپور خشک شده رفتند و کمکش کردند  تا سوار بنزش شود! مادر و دختر در دو طرفش نشستند...

مردم تماشاگر حاجی را مانند هیکلی از یک آدمک کوکی می دیدند که توانایی گفتار و اختیاری از خود ندارد. و در این هنگامه ناگهان نگاه های جمعیت به سوی خانمی جلب شد که صندوقچه ای را زیر بغل گرفته و دوان دوان و نفس زنان مردم را کنار می زد تا خودش را به ماشین بنز حاجی زرپور برساند...




داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 60

شماره308  از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت سی و هفتم: ماشین عروس

و نیز بانوی محترمی که در این شب ها شعر خوانی می کرد(1) این گروه به در خانه ی آجیلی نرسیده توقف کردند! چرا که  فریاد شادی مردم توجه  آنان را جلب نمود. مشتاقانه به تماشا ایستادند. حضور جمعیت چشمگیر برایشان شگفت آور بود، اگر چه  می دانستند آوازه مهر اسمال و شیرین به یکدیگر و وجود رقیبی قَدَر برای اسمال در فکر و ذهنِ مردم محله حکایتها و روایتها ساخته بود. این مهمانان باور داشتند که حضور پر رنگ اهل محل در جشن عروسی بیشتر از سر کنجکاوی است و نیز شاهد بودند خیلی از همسایه ها  هر یک به نوعی فعالیت و مسئولیت به عهده گرفته اند.

به ویژه خانم ها  که با هیجان و شوق و شور همکاری می کردند...

صدای  بوق بوق ماشین عروس و دیگر ماشین های همراه او در کوچه پیچید... هل هله ی مردم سوت و کف زدنها...

برخی خانمها کِل می کشیدند و کودکان و نوجوانان به دنبال ماشین عروس می دویدند...

خانم های جوانِ زیادی به ویژه دختران کوچک و بزرگ جمعیت را کنار زده و با پیشی گرفتن از یکدیگر سعی می کردند شیرین را  در شکل و شمایل عروس خانم از نزدیک ببینند و چگونگی آرایش یا زیبایی او را  با آب و تاب برای دوستان شان توصیف کنند.

عروس خانم متقابلاً از حضور جمعیت به شادی لبخند می زد، دست تکان می داد، و زیر لب زمزمه ی تشکر را بر زبان می آورد.

 لحظاتی بعد بنز حاج آقا زر پور وارد کوچه شد و نیز چند اتومبیل دیگر...

حاج آقا زرپور در لباس شیک دامادی عقب بنز لمیده بود و در کنارش حاجی آجیلی که از دیدن این همه جمعیت حیرت زده دیده می شد او پیش حاج آقای زرپور از باشکوهی مجلس و جشن می گفت که همسایه های محله چون دوست حاج خانم هستند همه شرکت کرده اند! تزئینات تمام کوچه هم به این شکوه جلوه ی خاص و زیبایی می داد.

ناگهان نگاه مردم به اتومبیل دیگری دوخته شد  که آهسته از میان جمعیت  عبور کرد و درست پشت بنز حاج آقا زرپور ایستاد یک کوچه نورانی و رنگین و درخشان! و میز و صندلی هایی که روی هر میز گلدانی گذاشته بودند...

هیاهوی جمعیت فروکش کرد! خیلی از همسایه ها که منتظر اتفاقی خاص بودند مردم را به سکوت دعوت و از آنها می خواستند تماشاگر یک منظره به یاد ماندنی باشند! صدای موسیقی هم آهسته تر به گوش می رسید! از اتومبیل مذکور خانواده حاج آقا زرپور پیاده شدند...


1-اشاره به داستانکهای 120 و 154

داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 59

شماره307  از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت سی و ششم: جشنی به وسعت یک محله

و یک کوچه ی تماشایی را  به نمایش گذاشتند. پسربچه ها  و دختر بچه هایی که با مادرشان به کوچه آمده بودند، جست و خیز کنان و با شادی دنبال یکدیگر می دویدند و ذوق زده سر به سر یکدیگر می گذاشتند.

نوجوانان و جوانان بیشتری در کوچه جمع شدند. که ضمن نمایش و خودنمایی ویژه سن و سال سراپا شور بودند و به محض اطلاع از نقاشی های اسمال به تماشای آنها می رفتند و پس از دیدن تصاویر ، کسانی که شیرین را دیده بودند می گفتند:«این کارا  رو که شکل هنری به خود گرفته ان ریشه در عشق دارن، سوزِ عاشقیه که این اسمال آقای نقاش ساختمونی رو تا حد یک هنرمند ارتقا داده...»

بلندگو موسیقی شادی را پخش و شور و التهاب و هیجان بیشتر در کوچه ایجاد می کرد.

کوچه در تابش نور لامپهای رنگی دیدنی به نظر می رسید. اکنون کوچه خیلی شلوغ شده بود، تصور می شد که نه تنها همه همسایه های یک کوچه، بلکه اهالی یک محله جمع شده اند...

چندین خانم مسن، چادر به کمر تندِ تند کوچه را آب و جارو می کردند و نوعی نم خاک فضا را پر می کرد... بزرگترها زن و مرد گروه گروه با هم گفتگویی آهسته داشتند و مردها و خانم هایی با عجله به خانه حاجی آجیلی رفت و آمد می کردند و بوی غذا به مشام می رسید که در حیاط خلوت دیگ های متعدد عطر خورشت و برنج را پخش می کردند و چند آشپز در تلاشِ تهیه غذا بودند...

دور تا دور حیاط خانه را میز و صندلی چیده بودند. در میان بزرگترهای آشنا با شرایط اسمال و مادرش استرس و اضطرابی پنهانی وجود داشت و بی قراری از وقوع اتفاقی را خواسته ناخواسته احساس می کردند یا  به نوعی دلشوره داشتند!

و این استرس را به دیگران انتقال می دادند...

در این شرایط و موقعیت ماشین جمشید جلوی خانه ننه اسمال توقف کرد. جمشید و دو نفر از دوستانِ ورزشکارش که پیشتر هم آماده بودند از آن پیاده شدند و از اسمال خواهش کردند که هر چه سریعتر لباس های خریداری شده را بپوشد! اسمال گیج و مات مانند یک ربات عمل می کرد! جمشید مرتب گوشی اش زنگ می خورد و او خیلی خلاصه و کوتاه کوتاه جواب می داد و به وضوح استرس و شتاب زدگی در او دیده می شد! در همان حال به لباس پوشیدن اسمال کمک می کرد!

ورود سه اتومبیل پشت سر هم به کوچه حواس و نظر مردم را جلب کرد. که کمی جلوتر از خانه حاجی آجیلی پارک کردند. گروهی زن و مرد از آنها پیاده و قدم زنان به طرف خانه حاجی آجیلی می رفتند، دوستانِ بازاری حاجی آجیلی بودند. بلندگو موسیقی پخش می کرد و آنها دو نفر دو نفر با هم گفتگو می کردند و می خندیدند. سرشناس ترین این گروه سید بازار بود که همسایه ها شبهای خواستگاری(1) او را دیده بودند.


1-اشاره به داستانکهای 120 و 154



داستانک در عصر ما


یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 58

شماره 306از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت سی و پنجم: چشمهای تماشا

دست کم روز گذشته خبر می داد تا دنبال لوازم مورد نیاز برود و تدارک لازم را ببیند! از طرفی خوب می دانست که وقتی مادرش کاری را  پیشنهاد می کرد یا کاری را  از او می خواست به هر ترتیبی باید  انجام می گرفت وگر نه  تا مدت زیادی دچار بغض و افسردگی می گشت، حرص می زد و خودخوری می کرد! اسمال به ناگزیر لباس پوشید و آماده شد تا هر چه زودتر و سریعتر لوازم مورد نیاز را  تهیه کند اگر چه دیدن کارگران و تزئینات سر درِ خانه حاجی آجیلی آتش به جانش می افکند و تنها رمق مانده بر تن او را  خاکستر می کرد و توان کاری را  از او می گرفت. باز کلام شیرین را به خاطر آورد:«تا آخر ماه مواظب خودت باش!» اسمال پیش از آنکه در را باز کند احساس کرد وانتی جلو در ایستاد. و زنگ خانه به صدا در آمد! جمشید بود با کلی رشته های لامپ رنگی و شرشره های گوناگون در رنگهای مختلف! جمشید یکی دو تا از نوجوانهای کوچه را که بازی می کردند صدا زد و گفت:«اگر دوس دارین در جشن امشب فعالانه شرکت داشته باشین به استاد اسمال کمک کنین!» بچه ها که خاطره خوبی از اسمال داشتند(1) دیگر دوستان خود را برای کمک به اسمال دعوت کردند.

ظهر نشده رشته ی چراغها و شر شره ها با ذوق و سلیقه خود اسمال به زیباترین شکل چشمهای تماشا را به سوی خود جلب می کرد! و همین امر همسایه های بیشتری را به سوی خانه ننه اسمال روانه و به دیدن نقاشی های اسمال می رفتند و چون شیرین را می شناختند تصاویر و چشم و ابروی آنها را درست با چشم و ابروی شیرین مطابق می دیدند و از کار اسمال تقدیر و با شگفتی برای یکدیگر توصیف می کردند! باز وانتی دیگر رسید پر از ردیف های میز و صندلی تا شده...

این بار جمشید دو نفر از دوستان صمیمی خود را  به عنوان همراه و کمکی با خود آورده بود که فرز و چابک از وانت پیاده شدند. جمشید رسم معارفه را به جا آورد و اسمال با آنها دست داد و احساس کرد دستش میان پنجه ی دستشان فشرده و مچاله شد! لبخند زد و آهسته به جمشید گفت:« دوستان پهلونی داری! ورزشکارن!؟ جمشید:«دُرُس حدس زدی! این یکی فوتبالیسته و اون دیگری که گوشاش شکسته دیده میشه کشتی گیره! و باز بچه های محل نیز همکاری کردن و میز و صندلی ها جلو خانه اسمال چیده شد که هر کسی از هر جایی می رسید روی صندلی می نشست و خستگی می گرفت و از رفت و آمدهای فعالانه همسایه ها متوجه می شد که باید برگزاری جشنی درکار باشد.

 با غروب آفتاب و تاریک شدن هوا چراغها روشن شدند و لامپ های تزئینی رنگارنگ دو خانه ی روبروی هم را  به جلوه در آوردند...


1- به داستانک شماره 105 رجوع شود.



داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 46

شماره  294 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت بیست و سوم: چشمانی در اشک

:«عرض شود، حاج آقا زرپور در فروشگاهش چند تا  کارگر داره که یکی از اونا هم ولایتی منه... و این هم ولایتی چنان خودشو در دل  حاج آقا جا داده که تمومی امورات خونواده اش بر عهده ایشونه!

و می گفت خونه حاج آقا در قیطریه اس! و من برای این که مشکوک نشه بیشتر کنجکاوی نکردم و از این پس با او ارتباط می گیرم تا بعد ببینیم به کجا می رسیم ، گاه گاهی هم تلفنی گپ می زنیم!»

اسمال به هیجان آمده، مرتب از جمشید تشکر می کرد! اما این عکس العملهای اسمال همراه با  حزن و اندوه بود و چشمانی در اشک نشسته داشت به طوری که جمشید مجبور شد به اسمال بگوید:«جوون! این همه خبرهای خوب! یک چیزی بگو که ما هم حال کنیم چرا بغض کردی!؟ چرا  گریه تو  پنهون می کنی!؟» ننه اسمال رو به پسرش کرد و گفت:«مادرجون! جمشید آقا این همه زحمت کشیده که بار غمی از رو دوشت کم کنه و سبک تر شی تا راهی برای حل این مشکل پیدا بشه! نباید که ناراحت باشی! و این یعنی هم ایشون و هم بنده فقط تماشگر نیستیم که شما بسوزی و بسازی! کیه که توی این محله از مهر شیرین و اسمال به یکدیگر بی خبر باشه!؟ و حالا که آقا جمشید اطلاع پیدا کرده که این حاجی پولکی خونواده داره، معلومه که از مکنت و مالش سوءاستفاده می کنه... ما هم دوندگی می کنیم تا اتفاقی رو که ایشون قراره رقم بزنه به نفع خودمون تغییر بدیم! بازم قول قبلی ام رو تکرار می کنم با توکل بر خدا به شرطی که شرایطش جور بشه!» جمشید گفت:«شنیدی آقا اسمال! می بینی مادر چطوری مشکلتو می فهمه!؟ اسمال که بغض کرده در خوش فرو رفته بود بی هوا گفت:«آره! می فهمم! ولی شیرین به دانشگاه نمیاد من چند روزه که ندیدمش! دوستانش از  من پرس و جوی حال اونو می کنند! شیرین در اوقات فراغت از درس و کلاس هر روز سری از من می زد!»

ننه اسمال که حال پسرش رو خوب درک می کرد گفت:«شیرین جون خودشو در اتاقش محبوس کرده، قبلا که گفتم! و حالا که از قصد و نیت پدرش آگاه شده، بدین طریق اعتراضشو نشون میده، نمی خواد با پدرش بحث کنه چون درباره موضوع ازدواج هیچ گونه مشورت یا نظر خواهی از او نکرده و شیرین ضرورتی نمی بینه که با پدر رو در رو بشه. مادرش هم از این کار او ناراضی نیس و کارها و تلاشهای روزانه خود را به دخترش گزارش می کنه و امیدواری میده تا دلسرد نشه و خوبی اینجاس که مادر و دختر هم عقیده و هم فکرن و سخت وابسته و دلبسته یکدیگر، و مادره برای رضایت و شادی دخترش هر کاری که از دستش بر بیاد دریغ نمی کنه! خب اینم اضافه کنم که این مادر از رابطه احساسی، عاطفی دخترش و اسمال بی خبر نیس!

 در شرایط فعلی به روی خودش نمیاره...