گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 95

شماره 343 از مجموعه داستانک در عصر ما

بازاریان و سید بازار

داستانی بلند برای خانواده ها

قسمت هشتم

نقش ننه اسمال

دوستان بازاری نگاهی به یکدیگر کردند،

چهارمی:«باشه! بیشتر از این مزاحمتون نمیشیم و شاگردمونو برای مشخص کردن درهای انباریها به خدمت شما می فرستیم.»

دوستان بازاری به ظاهر شاد و خندان از مغازه شاغلام خارج شدند. و خروج آنها در حقیقت خروج پیران بازار را از مغازه حاج ناصر تداعی می کرد.

فقط بنا بر توصیه چهارمی، و اشاره های او دیگران زیاد درگیر قضیه نشدند که اوضاع بدتر نشود!

اولی:«من تازه میخواستم از سید تعریف کنم!»

دومی:«آره بابا، سید عمرشو به خدمت بازاریان گذاشته، خیلی بزرگواره، آره بابا...!»

سومی:«اگر به من اجازه می دادین می خواستم صاف و پوست کنده بپرسم، چرا شاغلام از سید دلخوره!؟»

چهارمی:«فعلا صلاح نبود پیگیر قضیه بشیم چون شک می کرد، ممکن بود بدتر بشه،  روزهای آینده بیشتر و بهتر روی موضوع فکر می کنیم توی این کارا نباید عجله کرد، عجله کار شیطونه!»

***

ننه اسمال به اتفاق دو خانم جوان از همسایه های محله ، جلو بزازی حاج حسین پدرخانم شاغلام از تاکسی پیاده و با مرتب کردنِ ظاهر خود آهسته واردمغازه شدند.

حاج حسین ضمن خوشامد گویی و حال و احوال با ننه اسمال و با دیگر خانمها آمادگی خود را  در خدمت به آنان اعلام کرد. ننه اسمال از مراسم عروسی فامیل دو خانم گفت و تقاضا کرد پارچه های پیراهنی و بلوز و ...مناسب روز را عرضه کند.

حاج حسین با گفتن ای به چشم! توپهای پارچه را با مهارت خاص بزازها روی میز انداخت و سریع یکی دو متری از هر کدام باز کرد و نیز توپهای دیگر... و چون ارائه پارچه ها زیاد شد، خانم ها در انتخاب مردد و حیران مانده بودند که با کمک ننه اسمال و تعریف های خود حاج حسین قشنگ ترین و چشم نواز ترین پارچه های روز کم کم انتخاب شد که حاج حسین با متراژ کافی قیچی می زد و مبارک باشه می گفت. در این موقع حاج حسین طبق عادت همه بزازها برای مشغول داشتن مشتری شروع به نطق کرد:«پیوند جوونا، جامعه رو متحول و پویا می کنه، اول از همه ما بزازها کارمون رونق می گیره و به همین نسبت ، دیگر مشاغل هر کدوم به شکلی، از دیگر خصوصیات این پیوندها اینه که شادی روحی لطیفی به همراه داره یعنی امید برای اطرافیان به ارمغان میاره...»

ننه اسمال که منتظر چنین فرصتی بود و به همین منظور دو خانم را همراهی می کرد گفت:«راجع به موضوع پیوند جوونا گفتین به قول معروف دلمونو کباب کردین!» حاج آقا پرسید:«چرا!؟»

 در حالی  که پارچه ها را تا و بسته بندی می کرد.

ننه اسمال ماجرای دو دلداده جوون محله شان را به طور خلاصه و مفید توضیح داد و اضافه کرد:« اهل محل خبر دارن، حاج آقا می دونین که عشق های جدی  و  واقعی پنهون نمی مونه!» حاج آقا گفت:«چه خوب! به سلامتی! پس دیگه کار تمومه!» ننه اسمال گفت:«در حقیقت کار تمومه ولی گرهی تو کارشونه که شاید به دست شما باز بشه!»و حاج حسین با چشمان خیره و متعجب پرسید:«چطور!؟ هر کاری برای ازدواج و تشکیل خونواده از من ساخته باشه نهایت تلاشمو می کنم! بفرمایید بنشینین تا خانم ها خسته نشن.»

ننه اسمال:« خدا خیرت بده حاج آقا!» و کل ماجرای سید بازار و شاغلام و حاج ناصر را بیان کرد و در ادامه گفت:« دختر خانم، دختر حاج ناصره و آقا پسر، پسر سید بازاره که از بزرگواری ایشون هر چی بگیم کم گفتیم و شما خودتون بهتر از من می دونین چون میون کسبه هستین! یعنی منظورم اینه که حاج آقا هر طوری فکر کنین همه چی خوب شسته و رُفته و عالیه... و سد راه شاغلام!



داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 94

شماره 342  از مجموعه داستانک در عصر ما

بازاریان و سید بازار

داستانی بلند برای خانواده ها

قسمت هفتم

تو گِل بُدی و دل شدی...

از طرفی حاج ناصر مگر می تونه چنین دامادی پیدا کنه!؟ پسر سید، ورزیده و چالاک مثل پدرش، صادق و دلسوز مثل پدرش، کاری و بی باک مثل پدرش، بیخود نبود که حاجی خلیفه مقید و وسواس حساب کتابشو به این پسره سپرده... همچنین شاغله یعنی معلم رسمیه! و از نظر مالی هم که کم و کسری ندارن! و من همینجا میگم اگر  این پیوند به هر شکلی بهم بخوره و سر نگیره، حاج ناصر خود لگد به بخت دخترش زده... و همین تازگی ها خبردار شدم حاج ناصر و خانمش از رابطه دوستی و دل به دلی پسر سید با دخترش بی خبر نیستن، تنها از ترس اینکه شاغلام میون بازاری ها کوچیک نشه سکوت کردن و موضوع رو نشنیده می گیرن، یعنی سنگ بزرگ بر سر راه این دو جوون همین شاغلامه!

 اولی:«کسی که جاهل و قلدر محله بوده و عاقل شده، دلش نازک و نرم شده، پس باید از باور خیالی خود ساخته اش بتونه بیرون بیاد!»

دومی:«آره بابا!(بشکن می زند و می خواند) تو گل بُدی و دل شدی... جاهل بدی عاقل شدی...

آن کو کشیدت اینچنین... آن سو کشاند کش کشان...(1) بله آقا! آره بابا!»

سومی:« ای والله ولی من خودم شاهد صحنه ای بودم که باید بگم، جلو شاغلام اسم سید که میاد چشمهای شاغلام درخشان شده نگرانی بروز میده و عصبانی میشه!»

چهارمی:«با وجود همه این حرفا هر طور شده باید از خر شیطون پیادش کرد!»

حاج جعفر:«پیادش  می کنیم! کسی که تغییر شخصیت و هویت میده این کار هم نباید براش مشکل باشه! ننه اسمال میگه ، شاغلام مطیع خانمشه!»

***

دوستان بازاری با همفکری یکدیگر تصمیم گرفتند خود  از مغازه ی نجاری شاغلام سری بزنند و تنها به شایعات اکتفا نکنند. سفارش کار بدهند زیرا دربهای چوبی انباری های آنان به واقع خیلی کهنه و قدیمی و فرسوده شده اند و احتیاج به تعویض دارند چه کسی بهتر از شاغلام که امروز از عشق به کارش و نوع کارش تعریف می کنند.

و بهترین راه برای روبرویی مستقیم با ایشان است تا ببینند و بفهمند حرفش چی هست و چه عکس العملی از خود نشان می دهد؟

 دوستان در حال شوخی و طنز و تفریح وارد مغازه شاغلام شدند که سخت مشغول میخ کاری کمدی بود و میخهای میان لبهایش...

بازاریان ابتدا با سلام و خسته نباشین استاد و تعریف و تمجید از کارهای ساخته شده در و پنجره های گوناگون و به سبک جدید...

شاغلام مجبور شد دست از کار بکشد و میخهای میان لبهایش را در بیاورد و بگوید:«چاکرتونم! فقط خداوکیلی خجالتم ندین» و عرق پیشانی اش را با آستین پیراهن گرفت.

اولی:«اوستا مزاحم شدیم بگیم درِ انباری ها توی تیمچه حاج نبی کهنه و فرسوده شده، وقت دارین اونا رو تعویض کنین؟»

شاغلام گفت:«به روی چشم، چرا وقت نکنم، کار هر چه بیشتر بهتر!»

دومی:«آره بابا! راسته ی کار اوستادِ! دستت درد نکنه اوستا! آره بابا!»

سومی:«والا درهای انباری کل مغازه های بازار قدیمیه به عنوان مثال انباری های طبقه ی بالای همین تیمچه حاج نبی!»

چهارمی:«به نظر بنده باید بازاریان تصمیم بگیرن کل درهای انباری رو تعویض کنن،حالا اگر  موضوع جدی شد، بازاریان کافیه به سید بازار اجازه این کار رو بدن بقیه راهو خود سید می ره

شاغلام باز دست از کار کشید و میخهای میان لبهایش را روی میز فوت کرد و گفت:« کارهایی که گفتین و مربوط به شماس قبول می کنم و به دیده منت! فقط خواهش می کنم کارهای دیگرون رو به من حواله نکنین این همه نجاری هس فعلا هم می بینین کار زیاد دارم اجازه بدین به کارم برسم...


1-مولوی


داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 93

شماره 341 از مجموعه داستانک در عصر ما

بازاریان و سید بازار

داستانی بلند برای خانواده ها

قسمت ششم

نفوذ نگاه

ننه اسمال که منظور حاج جعفر را خوب می فهمید، لبخند زنان گفت:«البته که خیره! حاج آقا هفته گذشته خانم حاج ناصر روضه خونی داشت و از من خواست کمک دستش باشم منم از خدا خواسته با جون و دل پذیرفتم و در مدت سه روز مثل همیشه وظیفمو به خوبی انجام دادم که خانم در ضمن کار سفره دلش باز شد و گفت که دختر خانمش خواستگار داره ولی هنوز حاج ناصر رضایت نداده... از طرفی خانم می دونه دخترش به پسر سید بی نظر نیست اما حاج ناصر در این مورد از برادر خانمش یعنی همون شاغلام معروف چشم می زنه، حاج آقا! تا اینجا رو داشته باشین دیگه وقتتونو نمی گیرم از کار و کاسبی می افتین بقیه شو برای خانم تعریف می کنم فقط شما آقایون برای شاغلام فکری بکنین! این مرد دست و پای خودشو با تارهای یک خیالبافی خرافی بسته و خبر نداره...

ننه اسمال از حاج آقا خداحافظی کرد و زنگ خانه حاج آقا را به صدا در آورد که چند لحظه بعد خانم حاج جعفر در را گشود و با محبت از ننه اسمال استقبال کرد.

ننه اسمال در کار کمک به خانم فرز و چابک بود و ضمن کار به خانم می گفت:« پیشتون بمونه حاج ناصر و خانمش از دلبستگی دخترشون به پسر سید بی خبر نیستن ولی از ترس شاغلام فعلا سکوت کردن و گاهی اگر به ظاهر حالت تهاجمی نشون میدن به خاطر شاغلامه... یعنی مثلا نمی خوان شاغلامو میون بازاریها کوچیک کنن!»

خانم حاج آقا گفت:« همسایه ها میگن ، نام سید بردن همون و عصبانی شدن شاغلام همون!»

ننه اسمال گفت:« ای خانم ...! شاغلام کمی حق داره غرور داشته باشه یک دوره ای از جوونیشو به قالب جاهل محل گذرونده و تا می تونسته بی سر و صدا از این و اون باج می گرفته! اما دلشو به یک باره به دختری می بازه... دختری خونواده دار و محترم! نگاه مهرآمیز دختر وجودشو دگرگون کرد و فوری به کار و شغل چسبید... و حالا شده یک نجار ماهر بهش میگن استاد! این همه تغییر! پس خیالاتشم می تونه تغییر کنه!»

خانم حاج آقا گفت:« دختره یعنی عروس جوون از خونواده نجیبِ کم حرف و زیاد با کسی دوست نمی شه! راستی می دونی دختر کیه!؟ دختر حاج حسین بزازه که سر چهارراه مغازه داره»

ننه اسمال:«اِ...اِِ... حاج حسین رو من می شناسم بارها ازش پارچه خریدم! پس درسته باباشم مرد محترم و نجیبیه ولی دخترش حسابی روی شاغلام اثر گذاشته که تغییرش داده، هویتشو عوض کرده، یعنی روی شاغلام نفوذ داره و ما باید از این نفوذ استفاده کنیم! به هر نحوی که ممکنه!»

***

جمع دوستان بازاری مشغول بحث و گفتگو بودند که حاج جعفر از ته بازار سر و کله اش پیدا شد و به طرف آنها می آمد.

اولی:«حاج آقا! زودتر بنال چه خبره تازه، از این دلدادگان پر آوازه...»

دومی:«آره بابا! قصه دلدادگی این دو جوون رو تنها خواجه حافظ نمی دونه رفقا! آره بابا!»

سومی:«من باورم اینه اگه دنیام بدونه حریف هر کی بشیم، حریف شاغلام یکدنده نمیشیم!»

چهارمی:«شما همه باید یادتون باشه! شاغلام ابتدای جوونیش با اون یال و کوپالش عرض اندام می کرد و جاهل محله بود، و خیلی زود عوض شد، یعنی کار ، کار همین دل دادن و دلدادگی بود! تصمیم گرفت زندگی جدیدی بسازه که ساخت و این شرط دلدارش بود!» حاج جعفر:«دوستان! مشکل و گره اصلی و فعلی لیلی و مجنون ما ، همین شاغلامه اونم با خیال خود ساخته که عمیقا باورش شده... خیال می کنه وجود سید بدشگونه! سیدی که سالهاست مشکلات بازار و بازاریا رو به خوبی بر طرف می کنه و خدمات عامه فراوون داره...

معتمده بازار و محله س! یعنی وجودش برای ما و دیگرون برکت و نعمته، مگر میشه بدشگون و بد یمن  باشه!؟...




داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 92

شماره 340 از مجموعه داستانک در عصر ما

بازاریان و سید بازار

داستانی بلند برای خانواده ها

قسمت پنجم

یک تابلو از لیلی و مجنون

چهارمی:«یک باور خیالی غلط که چشمشون رو در مورد خدمات سید به بازاریان کور کرده!»

و حاج جعفر به جمع دوستان پیوست و گفت:«حاج ناصر، محترمانه بازاریان رو از مغازه اش بیرون کرده و فقط عصبانی نشده...» دوستان سکوت کردند و غرق فکر و خیال که دیگر چه باید بکنند!؟ از طرفی ماجرای دو جوان دلداده... و طرف مقابل دارای باوری خیالی و غلط و تعصب آمیز! طرف سوم بیگناهی سید که بر همه یقین شده در کل ماجراهای گذشته نقش دشمنی نداشته ... حاج جعفر باز فکرش را به کار انداخت و گفت:« نگران نباشین! این بار توسط خانمها واردقضیه میشیم موضوع برای خانمها هیجان انگیزه... و ما از ننه اسمال(1) کمک می خواهیم به خصوص که سید برای دامادی پسرش زحمتهایی کشیده و ایشون از جون مایه می ذاره... اکنون کافیه ننه اسمال رو در جریان  این موضوع و مشکلات اون بذاریم اگر تاکنون وارد ماجرا نشده باشه!چطوره بچه ها!؟ یعنی کار رو باید به کار بلد سپرد.» و دوستان این طرح و نقشه را پسندیدند.

***

آن روز غروب حاج ناصر قصاب به اتفاق خانواده یعنی خانم و دختر خانم بلند بالایش از خرید بازار بر می گشتند. در دست هر یک از خانم ها بسته هایی دیده میشد. اما حاج ناصر دو کیسه نایلونی حاوی سیب و دیگر میوه ها را با خود داشت. بچه ها و جوانان محل گوشه و کنار مشغول بازی بودند. یا به گپ و گفتگو و طنز حال می کردند. خانه حاج ناصر روی سطح زمین برجسته ساخته شده بود، که از سمت راست با یک شیب ملایم به رودخانه محل مربوط میشد.

حاج ناصر دو کیسه نایلونی میوه ها را به دست راست گرفته و با دست چپ می خواست در حیاط را باز کند. کلید را که به قفل انداخت باز نشد و خوب نمی چرخید...ناچار برای اینکه بتواند در را جلو بکشد و کلید را بچرخاند، کیسه های میوه را به خانمها سپرد تا دو دستی مشکل قفل را حل کند که در این جابجایی کیسه حاوی سیب پاره شد و سیل آنها به طرف رودخانه سرازیر...

جوانان خوش ذوق که در اصل زاغ سیاه دختر حاج ناصر را چوب می زدند، با دیدن این صحنه هوار کنان خود را به مقابله با غلطیدن سیبها رساندند و جلوی ریزش آنها را به داخل رودخانه گرفتند... از میان این جوانان پسر سید بیشترین سیب را جمع کرده بود و دوستانش که از رابطه احساسی و عاطفی اش با دختر حاج ناصر اطلاع داشتند،  به سیبهای داخل دامن پیرهن پسر سید اضافه کردند. پسر سید با اعتماد به نفس و خندان و با احتیاط آنها را به کیسه نایلونی که حاج ناصر از مغازه محله به سرعت تهیه کرده بود می ریخت و حاج ناصر مرتب از او و همه کسانی که در این کار شرکت داشتند تشکر می کرد و درهمین حواس پرتی حاج ناصر پسر سید زیرکانه نگاهی به صورت گلگون دختر داشت که چشم میگون دختر بیتاب و بیقرار دیده میشد همچون آهویی که پی چیزی بگردد! و این آشفتگی ها درون پسر را فرو می ریخت و دست و پایش می لرزید ! که این لرزش در صدایش آشکار بود و حال پسر از چشم تیزبین خانم حاج آقا دور نماند و خیلی سریع متوجه شد که حال دخترش هم دست کمی از پسر ندارد که صورتش گل انداخته و لپهایش همچون دو سیب سرخ به جلوه در آمده بود! و برای اینکه حاج ناصر بویی نبرد بلند بلند از بچه ها تشکر می کرد.

***

حاج جعفر صبح که به قصد بازار از خانه اش خارج شد چشمش به ننه اسمال افتاد که به عجله به طرف خانه آنها می آمد. حاج جعفر صبر کرد تا ننه اسمال رسید و پس از سلام و حال و احوال پرسید:«چه خبر!؟ خیر باشه، خیلی عجله از خودتون نشون میدین! انشاءالله که خبر خوب به خانه ما ببرین! به ما هم بگین خوشحال میشیم و روزمون خوب میشه!»...


1-داستانک 113، 117،138، 140 و ..... و داستان 124 الی 331


داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 88

شماره 336 از مجموعه داستانک در عصر ما

بازاریان و سید بازار

داستانی بلند برای خانواده ها

قسمت اول:

دل از دست داده

اول صبح دوستان بازاری پس از باز کردن مغازه های خود و مرتب کردن اجناسی که باید در چشم خریدار باشند و گردگیری لازم، کم کم کنار هم جمع شدند و ضمن پرس و جو ی حال یکدیگر و بیان طنز و شوخی و خنده...

اولی:«دوستان نمی دونم متوجه شدین این روزا سید بازار حال و روز خوشی نداره و خیلی تو خودشه!؟ »

دومی:«آره بابا، من دیدمش متوجه سلامم نشده، دقت نداره کی میاد ، کی میره، از کجا، به کجا؟ آره بابا...!»

سومی:«سید، کاسب بازاریه، شاید کشتی هاش غرق شده و مال التجاره شو آب برده...!»

چهارمی:« شما که زبونت به خیر و خوشی وا نمیشه! دست کم صبر کن کسب اطلاعات بشه!»

اولی:«از موضوع خارج نشین! آقا سید به بازار و بازاریان خدمت کرده، دُرُس نیست بی تفاوت باشیم!»

دومی:«آره بابا، خدا رو خوش نمیاد! همین حالاشم در هر شرایطی که باشه برای ما مایه میاد، آره بابا...!»

سومی:«مگر من چی گفتم!؟ هر کسی که ضرر می کنه تو خودشه! مگه دروغ گفتم؟»

چهارمی:«کسی نگفت دروغ میگی؛ اما تو رو خدا کمی نگاتو مثبت تر کن!»

اولی:«بحث رو خصوصی نکنین! از موضوع پرت نشین! قراره بفهمیم مشکل سید چیه!؟»

دومی:« آره بابا! اول به اصل مساله بشیم آگاه! بعد قضاوت و داوری، تا نشه مناقشه بر پا، آره بابا...!»

در این هنگام حاج جعفر که تازه مغازش را باز کرده بود با دیدن جمع دوستان ، مغازه اش را به کارگرش سپرد و طبق معمول سفارشهای لازم را کرد و به طرف این بازاریان آمد و پس از گفتن صبح بخیر و حال و احوال گفت:«به احتمال زیاد دارین راجع به سید گفتگو می کنین! بهتره خبرا رو از من بپرسین!» بازاریان که مترصد کسب اطلاعات بودند چشمشان به دهان حاج جعفر خیره ماند و منتظر... و حاج جعفر به سخن درآمد:«عرض شود به حضور مبارک دوستان دلسوز حال و روز سید! کارگر انباری من برای انباری حاجی خلیفه که دیوار به دیواره هم کار می کنه، همین حاجی خلیفه چرم فروش خودمون، یا تاجر چرم، و این کارگر خبردار شده پسر سید شبها ساعتی برای حاجی خلیفه به حساب و کتابش می رسه! اما دو هفته  اخیر غیبت کرده و تنها  به کار معلمی اش ادامه می ده، چرا که هم سرویسی دختر حاج ناصر قصابه... و این سرویس مدرسه دل این دو جوونو به هم نزدیک کرده به طوری که اطرافیان ، آنها رو دو دلداده می دونن و خود پسر سیدم هیچ باک و ابایی نداره که اینجا و اونجا صادقانه بگه  خاطرخواه شده... دلشو از دست داده! و او مثل پدرش صادق و جسور و بی پرواس

اولی:«این که یک امر طبیعیه!»

دومی:«آره بابا جوونیه و دنیای قشنگ پر احساس! دنیای ذوق و زیبایی ها! آره بابا...!»

سومی:«خبر مهمی نبود حاجی! که با این هیجان توصیف و تعریف کردی!؟»

چهارمی:«صبر کن و دقت! یه جای کار هیجان آوره...»

حاج جعفر:«ایوالله! بقیه نگرفتن! کمی فکر کنین! دختر حاج ناصر قصاب یعنی خواهر زاده شاغلام و پسر سید! از دو قبیله ی نگیم دشمن ولی دور از هم و یا متنفر از هم و حالا اهل محل که همه به موضوع واقفند، که ببینن چی میشه!؟ اگر هنوز هم متوجه نشدین به یاد بیارین ماجراهای شاغلام و سید و حاج ناصر قصاب رو»(1)


1-به داستان شب دومادی شاغلام رجوع شود و داستانک شماره 142