گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 91

شماره 339 از مجموعه داستانک در عصر ما

بازاریان و سید بازار

داستانی بلند برای خانواده ها

قسمت چهارم

حکایت پشه و باد!

و در رفع مشکلات آنان از هیچ گونه کمکی دریغ نکرده به طوری که بازاریان خود را مدیون ایشان می دانند و دوست ندارند خدای نکرده رگه هایی از کینه و کدورت نسبت به سید وجود داشته باشد و این اتحاد و مودت بازاریان را به یکدیگر نزدیک و نزدیک تر می کند. بازاریان صلوات فرستادند و پیر بازار ادامه داد، خوبیت ندارد در چنین اجتماعی صمیمانه، کدروتی کهنه میان دو نفر یا سه نفر وجود داشته باشد که مانند زخمی گاه به گاه به بهانه ای سر باز کند و یا شیاطین بدجنس از این فرصتها سوءاستفاده کنند. به خصوص میان چند بازاری شریف و بزرگوار را بهم بزنند...

حاج ناصر که معنی و مفهوم کلام پیر بازار را خوب می فهمید طبق عادت مرتب به سبیلهایش دست می کشید، سرانجام داد زد:«برای سلامتی پیران بازار صلوات بفرستین!» و سپس خود جعبه شیرینی را دست گرفته به یکایک میهمانان تعارف می کرد و دور تا دور مغازه می چرخید. سپس در گوشه ای روبروی بازاریان ایستاد و گفت:« عرضم به حضور مبارک شما سروران خیر اندیش و خیرخواه رابطه ی ما با سید از روی کینه و دشمنی نیس! مثال حکایت باد و پشه است که پشه به کار خود است و باد به کار خود. وقتی پشه به شکایت نزد حضرت سلیمان می رود که از هجوم باد  آسایش و سر و سامان ندارد ، حضرت می فرمایند شکایت شما صحیح اما برای تفهیم اتهام به متهم و شنیدن دفاعیه او  احتیاج به حضورش است. و بدین ترتیب باد احضار می شود و پشه از پنجره پا به فرار می گذارد و می گوید:«آنجا که باد است جایی ما نیست...» پس باد و پشه دشمنی ندارن و هر یک به طور طبیعی به کار خود است و رابطه ما هم با سید این چنینه ، چون برای برادر خانمم ثابت شده هر گونه دوستی و رابطه با سید شگون نداره، دست کم برای ما و خانواده ما  که می خواهیم در امنیت و صحت و سلامتی کارمون رو پیش ببریم و زندگیمونو بکنیم! امیدوارم تونسته باشم منظورمو خوب بیان کنم و السلام.»

و دوباره جعبه شیرینی را برداشت و میان میهمانان چرخاند و می گفت که از صبح کار زیادی داشته و می خواهد زودتر به خانه رفته استراحت کند! بازاریان از چهره حاج ناصر می خواندند که باید رفع زحمت کنند و با هم بلند شده نگاه معنی داری به یکدیگر انداختند و در سکوتی سنگین مغازه را ترک کردند که گویی آبی سرد بر سر یکایک آنان ریخته شده است...

*

جمع دوستان بازاری با اطلاع از پذیرایی و برخورد سرد حاج ناصر گرد هم جمع شدند.

اولی:«دوستان! مثل اینکه ریش سفیدای ما دست خالی برگشتن و به جایی نرسیدن!»

دومی:«آره بابا! درمونده و سرافکنده و شرمنده... بیچاره پیرمردا! آره بابا»

سومی:«من که پس از این ماجرا چشمم آب نمی خوره...»

چهارمی:«شما که حق داری ناامید باشی ولی باید بدونی مشکل ازدواج و خواستگاری پیگیری میخواد و پافشاری!»

اولی:«من قبول دارم باید طرح دیگه، نقشه دیگه ای بکشیم»

دومی:«آره بابا، امر که امر خیره... مهم اینه دو جوون شدن آشنا! دل بستن به هم با مهر و وفا! آره بابا!»

سومی:«ولی دُرُس از دو قبیله دشمن، لیلی و مجنون زمونه ما !»

چهارمی:« یک کینه و کدورت کهنه شده ی مسخره... نه پدر کشتگی به طنز بیشتر شبیه هست!»

اولی:« دشمنی حاج ناصر و شاغلام به سید با یک باور خرافی خیالی همراه شده  فکر می کنن ارتباط و دوستی با سید بدشگونی به دنبال داره!»

دومی:«آره بابا اتفاقی بوده که اتفاقهایی افتاده به هم ضربه نزدن اصلا و ابدا! آره بابا!»

سومی:«شاغلام و حاج ناصر باورشون شده که ارتباط با سید براشون هزینه داره...»




نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.