گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 210 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته:سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

نبرد خانم خرسه

جلد دوم

قسمت سوم

... اینک شب جنگل شروع شده بود. صدای شب در جنگل یعنی صدای حشرات و حیوانات شب شکار یا شب بیدار، زوزه گرگها و شغالها، گاه به گاه صدای نعره حیواناتی همچون شیر و پلنگ، صدای جغدهای شکارچی و همه و همه، همراه با صدای امواج خروشان رودخانه، غوغای جنگل در تاریکی شب است.

خانم خرسه آشفته در این تاریکی و هیاهوها کنار آقا خرسه نشسته است آقا خرسه چشمهایش را باز کرده بود و خودش را روی زمین می کشید و غلت می زد. مثل اینکه پوست بدنش پس از ورم زیاد، اکنون به خارش افتاده باشد و لحظاتی بعد، دوباره از حال می رفت. اما نفس کشیدنش راحت تر شده بود و به طور طبیعی خر خر می کرد.

آقا خرسه کم کم خوب می شد. و خانم خرسه جرات بیشتری پیدا کرده بود. به همین سبب با آرامش خاطر به بررسی اطراف می پرداخت. که چشمهای براقی را در دل تاریکی جنگل دید، اشباح نبودند. جلوتر رفت و بو کشید، روی دو پا ایستاد. جفت جفت چشمهای حیوانات درنده ای بودند که خیلی آهسته و بی صدا به آنها نزدیک می شدند. در کنار آقا خرسه درختچه هایی وجود داشت که اکنون تکان می خوردند.

خانم خرسه جلو رفت و دقت کرد، حیوان کوچولویی پنهان شده بود. خانم خرسه شاخه های درختچه ها را کنار زد و با شگفتی روباه کوچولو را دید:« آه...! روباه کوچولوی قشنگ، روباه کوچولوی زرنگ ، شما اینجا چه کار دارید!؟

بمیرم برای شما! مگر نمی بینید اینجا چقدر خطرناک است...! این موقع شب توی تاریکی، نگاهی به اطراف خودتان بکنید!»

روباه کوچولو دم زیبایش را تکان داد و گفت:«می دانم چه خبر است... برای همین به اینجا آمده ام، آقا خرگوشه و آقا سنجابه پیش من آمدند و همه چیز را گفتند...»

خانم خرسه با خودش گفت:«آقا خرگوش باهوش ، سنجاب دم به پشت، روباه کوچولوی قشنگ، بخشی از زیبایی جنگل هستند...» اما حالا جای این حرف ها نبود صاحبان آن چشمهای براق در دل تاریکی جنگل به قدری نزدیک شده بودند که بوی آنها به مشام خانم خرسه می رسید... روباه کوچولو بی طاقت و بیقرار  دُور آقا خرسه می چرخید و گاهی می ایستاد و به تاریکی جنگل خیره می شد. خانم خرسه خرناسه ی خفیفی کشید و گفت:«روباه کوچولو! شما زود از اینجا بروید، از دست شما کاری ساخته نیست... اینها گرگ گرسنه هستند... من خودم از پسشان بر می آیم... آقا خرسه هم دارد بلند می شود... نگاه کن!» روباه کوچولو همانطور که می چرخید گفت:« نگران نباشید! من خودم را مخفی می کنم، اما موضوعی را می خواهم بگویم که کارساز است، خوب می دانید که من با آقا گرگه ی خودمان دوست هستم و با هم به شکار می رویم. روزی به من گفت:« اگر گرگها گرسنه باشند لاشه ی یکدیگر را می خورند...، شما کافی است یکی از آنها را به زمین بکوبید!»

دیگر جای بحث و گفتگو نبود. گرگها آنقدر نزدیک شده بودند که ...




نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.