گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

داستانک شماره 107



اسمال سیخی(1) سوت زنان ابزار نقاشی ساختمان را روی وانتش می گذاشت و گاه به گاه سوت زدنش به زمزمه زیر لب تبدیل می شد:

«من همه جا...

پی تو گشته ام...

تو ای پری کجایی...(2) »

که جیغ دخترخانمی نگاه رهگذران را متوجه خود کرد...

اسمال دید موتورسواری به سرعت از کنار دختر دور شد و دختر می دوید، فریاد می زد:«دزد! دزد! گوشیمو دزدید....»

اسمال روی وانت پرید و از خیابانی پیچید و جلو خروجی کوچه، راه موتورسوار را بست و چند نفر او را گرفتند.

دختر خانم رسید، دختر حاجی آجیلی بود(3).

اسمال ابتدا گوشی را از دست موتورسوار درآورد.

موتورسوار دست و پای مردم را می بوسید، التماس می کرد او را ببخشند که این کاره نیست و هر چه سوگند در چنته داشت بیرون می ریخت و گریه و زاری می کرد تا در غفلتی کوتاه، غیبش زد...

حاجی آجیلی رسید و ضمن تشکر از مردم با اشاره چشم و ابرو و اخم دستوری از دخترش خواست به خانه برود!

دختر گفت:« بابا! اسمال آقا نقش اساسی داشته...»

حاجی آجیلی گفت:

«ای به چشم!

از ایشان پیش از این که باد ببردش متشکریم» و در مسیر خانه به دخترش می گفت:« اسمال سیخی رو جون به جونش کنی ها همیشه رو پشت بومه! کبوتربازه و خبردارو خبرسازه...»


1-به داستانک شماره 14 رجوع شود

2-هوشنگ ابتهاج

3-به داستانکهای شماره 92 و 101 رجوع شود.

داستانک در عصر ما


سیدرضا میرموسوی

شماره: 91


تمام هوش و حواسش به نمایش نامه ای بود که می نوشت.

همیشه از هدف، موضوع، شخصیت ها و تضادی که اصل ساختار نمایش نامه بود سخن می  گفت.

پس از مدتی از شکل گرفتن و پرداختن آن خبر داد. روزی او را شاد و سر حال دیدم، خندید و گفت: «فارغ شدم !  کار تموم شد و نیز برای دو سازمان تخصصی(1) فرستادم.»

حدود یک ماهی گذشت که به نزد من آمد و پاسخ دو سازمان را نشانم داد: « موضوع تکراری، کهنه و کلیشه ای ...» مایوس نشد! تصمیم گرفت خودش کار را کارگردانی کند.

بازیگران مستعد را گزینش و تمرینات مداوم و منظم شروع شد.

از صاحب نظران دعوت کرد تا کار را ببینند و نقد کنند. سپس راهی مسابقات شهرستان و به دنیال آن راهی استان گردید، که در هر دو مرحله رتبه نخست را کسب نمود.

حضور داوران استانی که هنرمند و با تجربه بودند، روحیه اش را دو چندان کرد و کوشاتر نمایش را برای جشنواره کشوری آماده ساخت.

شبی ما در خانه مهمانان زیادی داشتیم که اخبار شبانگاهی تلویزیون نمایش دوستم را  به عنوان مقام اول جشنواره(2) اعلام و ما همه بی اختیار دست زدیم!

چرا که شاهد بودیم چطور بذری را کاشت و از گزند روزگار محافظت کرد تا رویید و به گل نشست و عطر گلهای آن مشام اهل هنر و مخاطبان را نوازش داد.


1)یکی از سازمانها پس از چاپ نمایش نامه، سه هزار جلد را خرید.

2) این نمایش از تلویزیون پخش شد.

داستانک در عصر ما

سید رضا میرموسوی

شماره: 87


آتش لحظه به لحظه شعله ور تر می شد. بازاریان با سر و صدای بسیار تلاش می کردند آن را خاموش کنند.  گروهی با راهنمایی سید بازار اجناس ارزشمند را شتاب زده  از مغازه بیرون می کشیدند.

نیمی از مغازه سوخت و بخشی از سقف کاذب آن فروریخت... آتش نشانان رسیدند و پیش از سرایت آتش به مغازه های دیگر آن را مهار  و کاملا خاموش کردند.

حاج جعفر(1) رو بروی مغازه سوخته اش ایستاده و گویی نفسش بالا نمی آمد! حتی کلام سید را که کنارش بود نمی شنید! سید لیوانی آب قند تعارفش کرد حاج جعفر لبانش لرزید: « نابود شد... نان سه قلوها...»

سید با لحنی مهربان گفت: «خواهش  می کنم نیاز بچه ها را قـاطی مشکلات بزرگترها نکن! خوشبختانه کوچولوها هنوز مفهوم خسارت سرشون نمیشه، کودکان به پدرشون به چشم یک قهرمان نگاه می کنند...» حاج جعفر با زهرخندی زانو زد و نشست... سید ادامه داد:« تا چشم بهم بزنی این بازاریان مغازه ای شیک تر از قبل برات می سازن. نگاه کن! اجناس قابل سالمن... بقیه شم خدا بزرگه،  روز از نو روزی از نو، چرا زانو زدی مرد! خشم و غصه جز تخریب آدم چیزی رو درست نمی کنه! خیال کن زمین خوردی باید بلند شی! دِ بلند شو مرد! سه قلوها چشم انتظارتن... »و حاج جعفر در برابر دیدگان نگران بازاریان بلند شد...


1) رجوع شود به داستانک شماره 80

داستانک در عصر ما


سیدرضا میرموسوی

شماره:84



آژیر آمبولانس را شنیدیم که کنار خانه ما توقف کرد. خدمه آن به اتفاق پدر و خواهرم دویدند و با برانکارد مامانِ بیهوش را داخل آن گذاشتند و آمبولانس آژیر کشان به سرعت راهی بیمارستان شد.

همسایه ها را دیدم که سرک می کشیدند! اصل قضیه از این قرار است که با نزدیک شدن عید نوروز، مامان نظافت خانه یا خانه تکانی را آغاز و تا مدتی کار روزانه اش به حساب می آمد.

شب ها از خستگی زیاد می نالید و صبح ها به زور بلند می شد و باز نظافت نورورزی...

به قدری در تمیز کاری مقید بود  که کم کم توانش را از دست می داد و ما را نیز به کار می گرفت. اگر ما دنبال وسیله ای می گشتیم با ناراحتی جواب می داد و اگر نیازمان تکرار می شد داد می زد و از حال می رفت و کف اتاق غش می کرد! ما می دانستیم باز فشارش پایین افتاده و محض احتیاط به اورژانس  زنگ می زدیم! اما بعد...

ایام عید علاوه بر مهمانان ، عیادت همسایه ها از مامانمان را داشتیم... 

روزی کنار تخت مامان نشستم و صمیمانه گفتم:» مامان گلم! گونه تون مثل همیشه گلگون و دل افروز نیس! چرا ما باید ایام نوروز نه پیروز و نه بهروز باشیم!؟ آخه:



 

و از سال بعد مامان برای کار  خانه تکانی کارگر می گرفت.


1) خیام


پرسشهای علاقه مندان به داستان نویسی



سید رضا میرموسوی


1)افسانه چیست؟

افسانه ساختاری کاملا تخیلی دارد و شخصیتها و عناصر شکل دهنده آن دیوها، جادوگرها، کلا سحر و افسون و وِرد خوانی است که در دنیای واقعی وجود خارجی رندارد و حوادث و وقایع در ناکجا آباد رخ می دهد.

اما می تواند بیانگر میراث فرهنگی بشر نخستین باشد.


2) اسطوره (رجوع شود به بروشور 5)