گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما


سیدرضا میرموسوی

شماره 54


دوست نقاشم پس از سالها به وطن برگشته بود. تنها این آرزو را داشت که از مزارع و دشت های سرسبز زمان کودکی دیدن کند و باز آسمان آبی را ببیند، جایی که نسیمی خنک از روی بوته های سبز و شاداب و درختان بلند اطراف آنها می وزید و ما جانی تازه می گرفتیم و شادی کنان دنبال بچه گنجشکها می دویدیم.

اکنون سوار بر اتومبیل خیابان ها، شهرک های جدید، برج ها، مجتمع ها، آپارتمان ها و خانه های مدرن زیر آسمانی خاکستری، همه از سنگ و سیمان و آهن و قوطی های چهارچرخ فلزی-حرارتی که سرتاسر خیابان ها را اشغال کرده بودند و در تابش آفتاب هوایی گرم و سوزان از روی کل این ساخت و سازها بر می خاست که نفس گیر بود!

برگشتیم.

دوست هنرمندم محزون به نظر می رسید. شاید شب خوابش نبرد! صیح زود زیر تک درخت کوچک حیاط نقاشی می کشید. تابلویی از آسمان آبی با مزراع و دشت های سرسبز و خرم و درختانی در اطراف آنها که نسیمی خنک و جان بخش از روی انبوه بوته های سبز و شاداب می وزید و کودکانی شاد دنبال  بچه گنجشکها می دویدند...

داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

شماره41

دکتر سفارش کرده بود که روزنامه آن روز را در اختیار بیماران قرار ندهند. همراه یک بیمار بی خبر از سفارش دکتر، خبر اول روزنامه را به طور مشروح قرائت کرده بود! بیماران دردمند زار زار می گریستند... خانم جوانی که  تحت معالجه ی شیمی درمانی بود با دیدن تصاویر دلخراش و کودکان بی سرپناه، آنژیوکت را کَند و سُرُم را دور انداخت و داد زد:« من باید به منطقه برم! اون بچه ها به من احتیاج دارن....» و دم در اتاق روی زمین نشست... ناتوان شده بود! پرستار دلسوزانه کمک کرد تا روی تختش استراحت کند. دکتر هم رسید و گفت:« کمک های زیادی به منطقه ارسال شده، انشاءالله کمی که بهتر شدین همه با هم میریم!» خانم جوان بی تابی می کرد و چشمانش بارش داشت و سیل آسا بارید و در همان حال النگوهایش را هدیه کرد... و بیماران دیگر... و پرسنل بیمارستان... دکتر لبخند زد و گفت:« بد هم نشد!» و پرستار مهربان با لهجه مازندرانی اش خواند: