گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

داستانک شماره 134





«باغچه ی محله، طبق نقشه ی مهندسی شهرداری درست وسط خیابونه!!!»

اهالی با شنیدن این خبر ماتم گرفته به دیگران نقل می کردند! هنگامی که خبر به گوش پیرمرد یا همان آقای اسلام پناه(1) رسید بنابر خلق و خوی طبیعی خود، خندید و گفت:«انشاءالله خیره».

هر روز صبح خانم ها دسته دسته از دور و نزدیک سبزیجات تازه خود را از باغچه محله تهیه می کردند.

خانم های کارگر یا  گل و سبزی دسته می کردند و یا به کار گلاب گیری و میوه خشک کردن اشتغالی داشتند.

نوجوانان جویای اجرت دست گل ها را به خیابان برده، به رهگذران می فروختند.

مغازه داران محل از استشمام رایحه ی  گل و گیاه، دعاگوی پیرمرد بودند.

این مزایای پیدا و پنهان، بزرگان محله را به فکر فرو برد...

تغییر کاربری نقشه مهندسی غیر ممکن بود، چه باید کرد!؟

و از آن روز تابلوی سردرحیاط پیرمرد بیش از پیش در چشم اهالی بود.

باغچه محله.

و مردم می گفتند باغچه شهر!

بزرگان با پشتوانه شوق و هیجان اهالی، سبدی زیبا از محصولات باغچه را همراه با عریضه ای التماس دعا به مسئولین شهرداری تقدیم کردند و به دفعات آنقدر گفتند و شنیدند تا شهرداری قطعه زمینی را در همان منطقه به نام اسلام پناه واگذار کرد.


1-به داستانک 124 رجوع شود.

2- حافظ




نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.