گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما


سیدرضا میرموسوی

شماره:93


خانم معلم با بصدا درآمدن زنگِ تعطیل مدرسه، به دانش آموزان قول داد که همین امشب ورقه ها را تصحیح کند.

و بی درنگ دو کودکش را از مهد تحویل گرفت.

در خانه برای مقدمات شام شب دست به کار شد. تا فرصتی می یافت سر و وضع  بچه ها را مرتب می کرد. و چون خواهرش قرار بود سری به آنها بزند، به نظافت خانه پرداخت.

لباسهای چرک را داخل لباسشویی ریخت. میوه های موجود را شست.

سماور را روشن کرد.

تصمیم داشت کمی استراحت کند تا همسرش او را خسته نبیند! اما مگر بچه ها می گذاشتند!؟

زنگ خانه را زدند... دو دختر بچه همسایه بودند. پدر و مادرشان التماس دعا داشتند که به درسشان کمک کند! خانم معلم ضمن راهنمایی آنها به کار آشپزخانه هم رسیدگی می کرد، به خصوص که همسرش خبرداد به اتفاق یکی از همکاران می آیند.

 خانم معلم از خداش بود که خواهرش زودتر برسد.

آخر شب با آرامش خاطر به تصحیح اوراق مشغول شد.

از نمرات عالی لذت می برد و نام بچه های ضعیف را یادداشت می کرد تا بیشتر با آنها کار کند! صبح که آقا سری به اتاق خانم زد او را کنار اوراق خفته دید.

و آقا برای مهمانش خواند:





1-سهراب سپهری


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.