گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

 

نوشته: سیدرضا میرموسوی

شماره 48


مرد از سر کار برمی گشت. طبق معمول از مغازه نزدیک خانه، کلی خرید کرد به طوری که به زحمت آنها را با خود می برد. خسته از کار و ناراحت از مغازه دار بود. فکر کرد، « این مغازه هم دیگه به درد نمی خوره... جنس خوبی که نمی ده، برخی اجناسشو تحمیل هم می کنه... شاید حروم و حلال سرش نمیشه... یه نوع کلاه برداریه... بیخود نیس که دو سال نشده، مغازشو بزرگ کرده و اجناسشو چند برابر...خودشو بزور جا میده...چه شعاری هم به دیوار زده: 

(راستی از تو مدد از کردگار)

                                              نظامی


چه زبون چرب و نرمی هم داره...چه احترامی به مشتری می ذاره...»همینطور با خودش بحث و جدل داشت... که از پشت سر صدایی شنید...برگشت و مغازه دار را دید که او را صدا می زنه و به طرفش می دوه... و رسید و نفس زنان گفت:« آقای...آقای...ببخشید! کیف پولتون رو جا گذاشتین!» مرد به محتوای کیف نگاهی کرد و بعد ...سابقه نداشت به این شدت سرتا پایش خیس عرق شود!!!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.