گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

شماره: 46

سیدرضا میرموسوی


دو مأمور دادستانی پدر را بردند! طلبکاران شکایت کرده بودند. یعنی پدر ورشکسته است! پس بگو چرا به زیرزمین پناه برده!؟ و ما مدتی می شد که دستور داشتیم هر کسی سراغ پدر را گرفت، بگوییم به مسافرت رفته... و هر روز چندبار این دروغ را تکرار می کردیم! گاهی که سرک می کشیدم، پدر یا با خود کلنجار می رفت یا حساب و کتاب می کرد و یا میخ می ایستاد و به نقطه ای خیره می شد! روز ملاقات به دیدنش رفتیم. چشمش که به ما افتاد پرسید:« هیچ قوم و خویشی، دوستی، آشنایی کمکی نکرد!؟» و مادر مهربان تر از همیشه پاسخی داد که پدر را سخت به فکر فرو برد. مادر اشک ریزان گفت:« من و شما عمری را با هم سپری کردیم، چه گلی به سر کسی زدیم!؟ کدوم عمل خیری رو  برای رضای خدا انجام دادیم!؟ یا کجا دست ناتوانی رو گرفتیم!؟» تا اینکه خبر رسید مردی ودیعه سپرده و پدر فعلا آزاد شده... مادر می گفت:« دایی است که چند سال پیش در اختلافی خانوداگی از سوی پدر طرد شده بود!!!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.