گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 77


شماره 325 از مجموعه داستانک در عصر ما

شب دومادی شاغلام

قسمت دوم

 و من باورم شد که پس بی سبب نیس شاغلام این روزا اینقدر سر بزیر و کاری شده! نگاه نگار کار خودشو کرده! کارِ دل و دلدادگیه و دلش لرزیده و دلدار دلشو برده و به هر کجا بخواد میکشه و می بره(رشته ای بر گردنم افکنده دوست/می کشد آنجا که خاطرخواه اوست)(1)

 با این وجود دلم گواهی می داد که ایشون نسبت به بنده کینه ای کهنه در حافظه اش حفظ و نگه داری کرده باید هشیار باشم چرا که من و اهل محل خوب میشناسیمش شاغلام کینه ای شتری داره تا بر سر من خالی نکنه، دست بردار نیس! اونم کسی که  مدتی قلدر محله بوده...

و شب جمعه ی پیش رو ، شب دومادی شاغلام اعلام شد و از زمون پخش خبر ، اومد و رفتِ زیادی به خونشون انجام می گرفت به طوری که درِ حیاطشون یکسره باز بود و شب جمعه پس از آب پاشی جاروی  توی کوچه و جلوی حیاط با تاریک شدن هوا یک چراغ توری، طوری بر سر در آویزون کردن که هم به کوچه نور بده و هم دالونِ به طول پنج متری تا ورودی به حیاط بزرگ رو روشن کنه. اون زمون همه خونه ها برق نداشتن و مردم برای مهمونی یا جشن، تعدادی چراغ توری از فامیل یا از همسایه های دوست به امانت می گرفتن و حیاط خونه ی کسی که مجلسی داشت با تعدادی چراغ توری نورانی می شد که از کوچه هم این روشنایی  به چشم می خورد. توی کوچه کم کم جوونا جمع شدن و در هوای خنک پاییزی  با جنب و جوش بیشتری بگو بخند داشتن. حضور خانما و دخترخانما توی کوچه و اومد و رفتشون با لباسهای رنگ و وارنگ و آرایش و زیور و زینت برای جوونا نمایشی حقیقی و دیدنی و جذاب بود! خود کوچه تماشایی به نظر می رسید! گاهی بادی خنک و ملایم می وزید و نشاط بچه ها رو افزون می کرد. یکی از دوستان داد زد: «اونجا رو ببینین! مطربا رو! با اون سازاشون وارد خونه شاغلام شدن!» و دقایقی بعد  صدای گوش نواز و دلنواز موسیقی شاد شنیده شد و بچه ها رو به وجد آورد که آهسته  خودشونو تکون می دادن!

 یکی از دوستان شیطون که خیلی ام باهوش بود گفت:«حیفه که ما این نمایش زنده ی مطربا رو نبینیم! چه باحال ساز می زنن! شنیدن کی بود مانند دیدن» و با خودش می غرید و تکرار می کرد:«من باید نمایش مطربا رو ببینم! باید ببینم!» و با حسرت و اندوه به در خونه شاغلام چشم دوخت و به فکر فرو رفت  که مگر چاره ای پیدا کنه! دمِ درِ ورودی دالون دو مرد درشت اندام از اقوام شاغلام ایستاده بودن و فقط به خانما و دخترخانما اجازه ورود می دادن و به آقایون همراه می گفتن:«جشن عروسی ویژه خانماست! آقایون لطف کنن به فرماین دو تا خونه بالاتر پذیرایی میشن!» صدای ساز و آواز پخش می شد و بچه ها شاد و خوشحال این پا و اون پا می کردن که چه کنن!؟» و همون دوست شیطون گفت:«من می دونم چکار کنیم!؟»...


1-منسوب به مولانا