گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

داستانک شماره 148


مرشد در چایخانه بازار نقالی می کرد:

«...و سرانجام افراسیاب غافل از توطئه های اهریمنی برادرش گرسیوز نابکار، فرمان به قتل سیاوش داد...آری

( چنین است رسم سرای سپنج             گهی ناز و نوش و گهی درد و رنج)(1) »

اشک در چشم بازاریان جمع شده بود و مرشد بر این احساسات دامن می زد:

«شنیدین که سیاوش این معرفت آموخته ی جهان پهلوان رستم نامدار، از آغاز جوانی با کژی و کاستی درافتاد و همانند دیگر رهروان راستی و درستی این آیین کهن مرزو بوم تا پای جان بر عهد و پیمان خود وفادار بماند...»

حاج جعفر(2) با صدای بلند گفت:«مرشد!

این شاءالله آخرین کلامت متاثر از سخنان بانی مجلس نباشه!»

و مردی بازاری داد زد:

«چی شده حاجی!؟

حرف عهد و پیمون شدداغ کردی!؟»

حاج جعفر:«پس حدسم درست بود!بذار همه بدونن! این آقا کالایی تجارتی از بنده خرید با ارائه چک مدت دار،مشروط بر اینکه پیش از سر رسید نصف مبلغ رو پرداخت کنه، تاحالا نه پولی پرداخت شده نه چکی وصول!»

مرد بازاری گفت:« خیر قربون ! ارزش کالا بالا رفته دست و دلت می لرزه...»

حاجی:«چرا !؟ مگه پولی گرفتم!!؟»

کار به بحث و جدل کشید و مجلس بهم خورد...

عجب اینکه در چای خانه مرشد ماند و شاهنامه اش!!!

آن را بغل زد و عصا زنان غرق در دریایی از تخیلات خود راه خانه را در پیش گرفت...


1-شاهنامه فردوسی

2- به داستانکهای 80-87-100-106 و 111 رجوع شود.