گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

دنباله

داستانک در عصر ما

شماره 16

شماره 264 از مجموعه داستانک در عصر ما

شخصیت شیشه ای

(از خاطرات سید بازار برای دوستان بازاری)

شکست شاه غلام(1) در کشمکش با من باعث شده بود که اهل محل طوری دیگر به من نگاه کنند. شاید مرا یک پهلوان و یا به واقع قلدری در آینده می دیدند.

این مورد را با نگاه همراه با مهر و محبت و احترام به من  تفهیم می کردند که تاثیر خود را روی من گذاشت و در درونم شخصیتی دلاور و بلورین و درخشان شکل گرفت.

با اینکه به خود هشدار داده بودم که پا جای پای شاه غلام نگذارم ولی رفتار اهل محل صلابت مردانه ای  به من می بخشید که آن شخصیت دلاور، رفته رفته قوت می گرفت، به طوری که در حرکات و راه رفتنم فیگوری خاص و قلدرمآبانه نشان می دادم!

یک روز مادرم گفت:«آقای عزیزی به ماموریت رفته و خانمش از من خواهش کرد که این چند شب را  در منزل آنها بخوابی!»

با پسر آقای عزیزی دوست بودم و احساس بیگانگی نداشتم. از طرفی به خود می بالیدم که همسایه ها روی من حساب باز کرده اند!

سومین شب هوا ابری بود و باد ملایمی می وزید.

نیمه های شب از صدای آسمان غُرنبه ای از خواب پریدم! آسمان غرنبه ای شدیدتر همراه با وزش باد، دوستم را وحشت زده بیدار کرد و بی اختیار روی تشکش نشست... درخشش رعدی اتاق را روشن کرد و با وجود پنجره ی بسته، پرده ها تکان می خوردند و من و دوستم نگران به یکدیگر نگاه می کردیم. در این هیاهو در اتاق آهسته زده شد! دوستم در را باز کرد.

مادرش بود و فانوس به دست می گفت:«چیزی نیس! طوفانه! فقط از حیاط خلوت صداهایی میاد که نمیگذاره بخوابم! بیایین با هم بریم ببینیم چه خبره!؟» و من پهلوان وار جلو افتادم. در همان ابتدای ورود به حیاط خلوت، در تاریکی دو گربه ناگهان از تنورخانه پیف پاف کنان بیرون پریدند! که اعتراف می کنم بدنم به لرزه افتاد و آن شخصیت دلاور درونم تَرَک برداشت! بادی شدید فانوس را خاموش کرد و آسمان غرنبه ای انفجاری همراه با باد و طوفان ما را  در جا میخکوب کرد و به دنبال آن در و پنجره های خانه ای متروک دیوار به دیوار حیاط خلوت را چنان به هم کوبید که شیشه های آن فرو ریخت و کاش کار به همین جا ختم می شد!

آن شخصیت شیشه ای و درخشان درونم هم در هم شکست...

 چشم که باز کردم درون اتاق دراز بودم و مادر دوستم آب قند به خوردم می داد. دلم که حال آمد فهمیدم از ترس غش کرده ام...

ناراضی نبودم ، زیرا آن شخصیت شیشه ای قبل از تبدیل شدن به هیولا خُرد شده بود.

1-به داستانک شماره142 رجوع شود



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.