سیدرضا میرموسوی
داستانک شماره 129
سوز و سرمانی اواخر خزان، سبب خلوتی پارک شده بود.
بازنشسته گان اهل ورزش صبحگاهی با خاطری آسوده در قالب شوخی و طنز برای یکدیگر رجزخوانی می کردند.
میدان دار که مردی بلند بالا بود با دیدن آفتاب و تلألوی زیبای رنگ برگهای جا مانده گفت:«دوستان! بهتر نیس به جای شوخیهای ناخوشایند، نکته یا شعری در وصف پاییز دل انگیز بگین، مثلا:
{مهتاب زده تاج سر کاج/پاشویه پر از برگ خزان دیده ی زرد است.(1)}»
مردی که با شال سفیدش درگیر بود:{کاش چون پاییز بودم/ وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم}(2)
و مرد جوانی که در جمع وصله ی ناجور بود{دستم مثل برگی در پاییز درد می کشد...}(3)
مرد رنگ پریده:{پاییز یعنی قصه ی غصه ای غم انگیز(4)}
و مردی لاغر اندام:{دلم خون شد از این افسرده پاییز}(5)
که صدای میدان دار در آمد:
«خدا کمی ذوق بده! این رنگهای روشن و زیبا که پبش چشمتونه، چطوری تیره و تار دیده میشن!؟
چطوری درد و غم رو تداعی می کنن!؟
دوستان!
تکرار این کلمه ها افسردگی رو تشدید می کنه! عریانی درختان یعنی انتظار و انتظار امید می سازه!
امید به پوشش نو!
رویش نو!
پویش نو!
همزمان با نوروز ما یعنی روز نو باز روزی از نو!
1-نصرت رحمانی
2- فروغ
3-غلامرضا بروسان
4-میثم رحمانی
5-فریدون مشیری