گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

داستانک شماره 119



ناراحت و عصبانی نبود، برعکس! شور و حال خاصی از خود نشان می داد، گاهی سوت می زد و گاهی ترانه می خواند! حسین آقا را می گویم، پرنده فروشی که مغازه اش روبروی مغازه ما است.

آن روز صبح آخرین قفس پرنده ها را هم بیرون گذاشت و یکی یکی آنها را می گرفت، می بویید و می بوسید و در هوا رهایشان می کرد!

دستش را سایبان چشم قرار می داد، سوت می کشید و تا پرنده از دید نمی افتاد با نگاه به بدرقه شان می رفت! شاید می خواست( پروازشان را به خاطر بسپارد...) هنگامی که فراغت یافت به صبحانه خوردن مشغول شد.

پرسیدم:«حسین آقا ! فضولی نباشه! مگه می خواین مغازتون رو بفروشین!؟« لقمه اش را با چایی شیرین قورت داد و گفت:«خیر قربون! حکایت خریدن پرنده همون حکایت عشق و عاشقیه! حکایت دل و دلدادگیه ! و این روزا دل شیدا، دل عاشق دیگه کم پیدا میشه!

دلا کم رسوا میشه! هر کی به فکر شیکمشه! باید شغلی پیشه کنم که نیاز همه باشه!

مثل فروش آذوقه که تو بوقه!

حالیته جوون!؟

افتاد!؟

حالا بفرما صبونه»





نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.