گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما


سیدرضا میرموسوی

داستانک شماره 116



چند روز گذشت و مغازه ی سید بازار باز(1) نشد!

بازاریان کنجکاو از یکدیگر پرس و جوی حال او را می کردند.

اولی که مغازه اش رو به روی مغازه سید بود لبخند زنان گفت:« چن روز اخیر خانمی رشید و خوش بر و رو به مغازه اش رفت و آمد داشت!»

دومی: « چه اشکالی داره!؟ سیدم آدمه، احساس داره بابا!»

سومی:«گیریم که همچی چیزی باشه، سید حد و حلالشو میشناسه!»

چهارمی:« خجالت بکشین! خدا  رو خوش نمیاد، کنایه به سید خیرخواه!؟»

اولی:« این مزاحه! به قول رفیقمون دو تا خانم داشته باشه، مگه چه اشکالی داره!؟»

دومی:« آره بابا! خدا شاهده دل نگرونشیم!

کسی بخواد چن تا خانم داشته باشه به ماچی بابا!؟»

سومی: «سید ثابت کرده حروم خور نیس! خودش صلاح و مصلحتشو می دونه!»

 چهارمی:«نخیر!(این قافله تا به حشر لنگ است)»

و خواست برود که سید وارد بازار شد! جویای حالش شدند گفت:« این چن روز دنبال بیماری دخترم بودم!

آزمایشات و عکسها رضایت بخش نیس! رضاییم به رضای خدا، شما هم براش دعا کنین!»


1- به داستنکهای 24-30-33-44 و ... 100 رجوع شود.




نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.