گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

داستانک شماره: 108




مهمانان نگاه ترحم آمیز و دلسوزانه خود را قبل از رو به رو شدن با عباس آقا و خانمش(1) مخفی می کردند!

عباس آقا و خانم جلو رستوران لبخند بر لب به مهمانان خوش آمد می گفتند!

دعوت شدگان دوستان و همسایه های آنها محسوب می شدند که خیلی خوب از حال و روز این زن و شوهر خبر داشتند و نیز می دانستند در پسِ این ظاهر شاد، شور انگیزترین اندوه به نسبت سن و سال پسرشان در دل آنها جا خوش کرده است!

موضوع این بود که خانم عباس آقا چند شب پیش خواب آخرین روزی را دید که پسرشان بار سفر بسته و برای خداحافظی آماده میشد...

و او کفشهای پسر را پنهان می کند، پسر مادر را می بوسد و می بوید و قول می دهد شب جمعه ای بر گردد!

مادر گریان کاسه پر از آب را پشت پای پسر خالی می کند...

صبح خوابش را با شادی و هیجان و چشمهای پر از اشک برای عباس آقا شرح می دهد.

 عباس آقا مثل همیشه با خانم همراهی می کند و می گوید:« انشاءالله که خیر است.» و تصمیم می گیرند برای شگون این رویای دل انگیز مهمانی برگزار کنند...

آخرهای شب کسی از عباس آقا پرسید:«پسرتون رو که ندیدیم!!» و عباس آقا کنار گوشش خواند:

1- به داستانکهای 38-70-86 و... رجوع شود.

2- سعدی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.