سیدرضا میرموسوی
داستانک شماره 105
کودکان و نوجوانان محله جلو خانه اسمال سیخی(1) جمع شدند و می گفتند:
«آقا اسمال! توپمون زیر پل گیر کرده، خواهش می کنیم اونو دربیارین! آخه همین دیروزی خریدیم!»
اسمال پرسید:«حالا چرا من!؟»
کودکی گفت:« حاجی آجیلی میگه کار اسمال...»
نوجوانی با آرنج به پهلویش زد و گفت:« حاجی میگه کار، کارِ اسمال آقاس!»
اسمال زیر لب غر می زد:«امان از دست این حاجی!؟»
و چون چهره ی معصوم و نگاه التماس آمیز بچه ها را دید گفت: «خیلی خب!
یه چوب بلند برام بیارین!»
اسمال مدتی با چوب جوی زیر پل را کند و کاو کرد که بی ثمر بود! بلند شد و گفت:«بچه ها دور منو حصار کنین!» و پیراهن و شلوار خود را درآورد!
چشم بچه ها گرد شده بود!
چهارتا چوب باریک، اسکلت را می ساخت و یک گِردی به نام کله روی یک لوله کوتاه به نام گردن! زیرپوش رکابی و شورت پاچه دار به این اسکلت آویزان بود.
اسمال سریع روی زانو و دستهایش مثل گربه ای کمین کرده به داخل جوی آب زیر پل خزید!
و چند دقیقه بعد پر از گل و لای با توپ بغل زده بیرون آمد!
کف زدن و هورا کشیدن بچه ها...
پدر و مادری روی تراس خانه ای اسمال را به دو کودک خود نشان می دادند و می گفتند:«اگه شما هم غذانخورین میشن شبیه اون...»
1-به داستانک های شماره 89 - 92 و 98 رجوع شود.