سیدرضا میرموسوی
داستانک شماره: 103
گلادیاتورها نفر به نفر کشته می شدند و مدیر موسسه گلادیاتوری سر تا پا خشم به سوی آسایشگاه می دوید...
کنار بستر پیر هدایتگر(1) ایستاد و داد کشید:
«ای پیر خفته! گلادیاتورهای من کشته می شوند تو استراحت می کنی!؟»
و چون چهره رنگ پریده و قیافه بی رمق او را دید، دستور داد مدتی از او پذیرایی کنند.
با بهانه ای مسابقه را به آینده موکول کرد!
روزی به پیر هدایت گر گفت:
«ای پیر!
سرگروه جنگجویان دشمن خود را به هیبت آشیل افسانه ای درآورده که ترسی به جان گلادیاتورها می افکند، چه باید کرد!؟»
پیر گفت:«باید ببینم!»
روز نبرد پیر هدایتگر در حصار حفاظتی گلادیاتورها وارد میدان شد! آشیل کذایی را دید و عربده کشی او را شنید با خود زمزمه کرد:
و سریع سخنانی به گلادیاتورها گفت که آنان با روحیه ی دو چندان می جنگیدند...
یکی از گلادیاتورهای خشمگین ضربتی سهمگین چنان بر گردن آشیل کوبید که کلاه خود از سرش پرید و بر خاک افتاد...
پس از پیروزی مدیر از پیر پرسید:
«به گلادیاتورها چی گفتی!؟»
و پیر هدایتگر جواب داد:
«به آنان گفتم آشیل افسانه ای رویین تن بود نیازی به کلاه خود و زره نداشت و این پوشش سنگین نیز چالاکی را از او می گیرد.»
1- به داستانک های 42- 57 - 62 -75 رجوع شود.
2- فردوسی