گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

شماره 96




از زمانی که مامان به رحمت خدا رفت پدر می گفت:« بچه ها هر مراسمی دارن تو خونه ی ما برگزار کنن!» و آن شب شوم به مناسبت جشن تولد نوه مان همه جمع شدند(1)

مجلس با خنده و شوخی ادامه داشت که عروس بزرگه موضوعی را مطرح کرد و کلا فضا عوض شد!

او با نمایشی از گردن بند جدیدش گفت:« چرا آقا جون لامبرگینیشو به ما نمیده تا از شر قراضه مون راحت شیم!؟» 

و عروس کوچکه با لباس مد روزش جولان می داد گفت:« آقا جون آپارتمان غرب رو فروخت، پولش چی شد!؟ در صورتی که شوهر من در به در دنبال وامه تا کارشو توسعه بده!»

خواهر بزرگم با مانوری از گوشواره های گران قیمتش گفت:« طفلکیا چه رویاهای رنگینی!!!»

خواهر کوچکم گفت:« این روزا همه حساب کتاب می کنن! 

شوهر من تقریبا بیکاره و صداش در نمیاد!»

داماد بزرگه در حال بازی شطرنج گفت:« خانم! حساب کتاب که عالیه! مگه عیبی داره آقاجون همین حالا تکلیف مال و منالشو معلوم کنه!؟»

داداش بزرگه گفت:« مثلا جشن تولده ها!؟ امیدوارم این صحبت ها به گوش آقا جون نرسه!» 

داداش کوچکه که عصبی مزاجه گفت:« حرص و طمع شبیه بیماریه جوعه! هر چی خوراکی به بیمار میدن سیر نمیشه1»

و بلند شد قهرآمیز اتاق را ترک کند!

در را که باز کرد، جسم آقاجون توی اتاق ولو شد!

کیک بزرگی بیرون اتاق افتاده بود...


1) رجوع شود به داستانک شماره 59




نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.