گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما


سید رضا میرموسوی

شماره: 67


یکدیگر را نمی شناختند، دو جوان جویای کار!

اولی آگهی های استخدامی روزنامه را با دقت از نظر می گذراند. دومی گوشه ی دیگر نیمکت خود را رها کرده آفتاب می گرفت! اولی خود را جابجا کرد و به شماره شرکتی زنگ زد که جواب نگرفت. تکه ی کوچکی از نان بربری را جدا کرد و شماره دیگری را گرفت... پس از گفتگویی مختصر بدون نتیجه قطع شد!

دومی گفت:« بی فایده ست... من این رارو رفتم...» اولی حواسش به روزنامه بود و باز خودش را جا بجا کرد تماسش با شماره ای دیگر برقرار شد که جواب شنید، نیرو گرفته اند! دومی گفت:« تازه... اگه جایی پیدا بشه... تجربه باید داشته باشی... ضامن، تحصیلات بالا و... و ... بیچاره گیه!!!»

اولی تکه ی دیگری از نان را جدا کرد و همچنان به کار خود ادامه داد. باز خودش را جا بجا کرد و شماره جدیدی را گرفت. پس از گفتگویی چند، به هوا پرید!

 دومی پرسید:« حالا چی کاری هست!؟» اولی لبخند زنان گفت:« ویزیتور! بازاریاب برای شهرتانها!» دومی گفت:« آواره گیه...» اولی ضمن خداحافظی گفت:« رفیق! شایستگیتو به کار نشون بدی! همون کار، کارآفرینه!»