سیدرضا میرموسوی
شماره 68
اوایل انقلاب بود که خبر آوردند:« جوانان غیور و انقلابی، شهربانی را تصرف و سرهنگ را اسیر کردند! و هر آن ممکن است هیجان و احساسات غالب شود و سرهنگ را به قتل برسانند! علی الخصوص که چنین اخباری از برخی شهرها به گوش می رسد!» روحانی انقلابی شهر به اتفاق همراهان سراسیمه به سوی شهربانی شتافتند. جمعیت با دیدن ایشان شعارهایشان شدت بیشتری گرفت از جمله« سرهنگ باید اعدام بشه!» و در همان شرایط راه باز کردند تا حاج آقا به اتاق سرهنگ اسیر برود. دقایقی نگذشته که حاج آقا جلو جمعیت بیقرار، قرار گرفت. ابتدا با شعارهای آنان همراه شد و آنگاه با نگاه هایی نافذ آنان را به سکوت وادار کرد! مسئولیت دشواری بود! از یک طرف باید شور و نشاط انقلابی را حفظ کند و از طرفی دیگر احساسات و هیجانات را تسکین دهد! حاج آقا امثال و احادیثی از فرمایشات رسول اکرم(ص) نقل و در ادامه سرهنگان را به تکبر و فخر فروشی و جدایی از ملت متهم و اضافه نمود اگر ما هم در این مورد(اشاره به سرهنگ) بدون محاکمه یا محاکمه نمایشی پیش برویم، همان راهی را رفته ایم که متکبران رفتند و با تکرار ترجمه ی آیه ای از قران مجید«روی زمین با کبر و ناز راه مرو! تو که نمی توانی زمین را بشکافی و قامتت به بلندی کوهها نخواهد رسید!»(1)
و نیز دعا برای پیروزی انقلاب و جوانان سخن خود را با ذکر صلوات به پایان برد.
1- آیه 37 سوره اسراء
سیدرضا میرموسوی
شماره 62
کراسوس سردار رومیان نگاهی نافذ به مدیر موسسه گلادیاتوری کرد و گفت:« شنیده ام هدایت گر گلادیاتورهای شما یک ایرانی است!؟» مدیر موسسه عرض کرد:« بله قربان! سردار به سلامت! گرسنه بود به کارش گماشتیم! البته از سی سال تجربه کاری اش بهره می بریم(1)!
کراسوس امر کرد:« حاضرش کنید!» پیر هدایتگر را آوردند که دست به سینه مقابل سردار تعظیم کرد.
کراسوس گفت:«ایرانی! ما با ایرانیان کارها داریم!(2)
تو با سی سال سابقه کار باید بتوانی نام آورترین دلاور وطنت را معرفی کنی!؟» پیر هدایت گر فکری کرد و نام «رستم دستان» بر زبانش جاری شد. کراسوس گفت:« اکنون یکی از مشهورترین دلاوری هایش را بگو بشنویم!» پیر هدایتگر ماجرای« هفت خوان»(3) را نقالی کرد! کراسوس قاه قاه خندید و گفت:« این بیچاره آنقدر گرسنگی کشیده که خیالبافی می کند و اساطیر را به رخ ما می کشد! ما به ایرانیان واقعیت را نشان خواهیم داد!» پیر هدایتگر به ثناگویی ایستاد:« عمر سردار دراز باد! وجودت از گزند روزگار دور باد ! زانوانت جز در پیشگاه معبود بر زمین تکیه مباد!(4)
1-داستانک شماره 73
2- اشاره به جنگ ایران و روم
3- هفت خوان شاهنامه
4- اشاره به اسارت کراسوس و به زانو درآمدن او در مقابل سردار ایرانی
تماس با نویسنده:
irdastan.blogsky@gmail.com
سیدرضا میرموسوی
شماره:61
بحثی شورانگیز و عاشقانه بین زن و شوهر شروع شد.
مرد: « عزیزم! درآمد من برای یه زندگی نسبتاً خوب کافیه، شما مجبور نیستی کار کنی!» زن: « مرسی، هدف من درآمد نیس!» مرد:« مدیریت خونه و خونواده و کار بیرون ممکنه خدای نکرده زود شکسته بشی!» زن:« همسر دلسوزم! کسی که کارشو دوس داره، زود شکسته نمیشه مگه اینکه شما رضایت نداشته باشی!» مرد:« رضایت من راحتی شماس!» زن: «ممنونم عزیزم! ولی اگه کسی عاشق کارش باشه و نقشی در خدمت به جامعه داشته باشه، رضایت و پشتیبانی همسر راحتی را هم میاره...» مرد:«تربیت فرزندان نوعی خدمت به جامعه تلقی میشه!» زن:« خونواده یه باغچه ست و با چهچه بلبلی آراسته میشه، اما جامعه یه بوستانی وسیع و بی حد و مرزه و نیازمند بلبلان بیشمار...!!!» مرد:« صحیح ولی عزیزم، این بوستان تیغهایی داره که آدم رو نیش می زنه!» زن:« همسر نجیبم! هر باغ و بوستانی علاوه بر چمن و گل و بلبل، تیغ و حشرات موذی هم داره، ما باید مراقب خودمون باشیم!!»
مرد:
1-حافظ
سیدرضا میرموسوی
شماره 60
اون روز یازده سالم شده بود که با پدر در خیابون قدم می زدیم و بعد ...
ای کاش اون روز بیرون نمی رفتیم! ای کاش تو خونه می موندیم! اون روز پدر گاهی چنان گامهای بلندی بر می داشت که من به دنبالش می دویدم و در عین حال شیرین زبونی می کردم و از عشق و علاقه ام به رانندگی می گفتم که چه جوری باید از کلاج و دنده و گاز و ترمز... استفاده کنیم.
پدر لبخند می زد و می گفت:« خوبه! ولی عجله نکن!» ناگهان پدر وایستاد! نگاش به خیابون بود که اتوبوسی در حال تعمیر بدون راننده در سرازیری سرعت می گرفت!
پدر دوید و خودشو به اتوبوس رسوند پاهاش روی رکاب بود و نبود که اتوبوس با حرکتِ اریب وار پاهای پدر رو بین خود و جدول بهم پیچوند! من به داخل اتوبوس پریدم و با دنده عقب اونو برگردوندم تا پدر رو از تنگنا رها کنم، اما پدر بیهوش افتاده و کف خیابون خون جاری بود... صدای هیاهوی مردم را می نشنیدم که قصد کمک داشتند ولی اونی که نمی فهمیدم سایه هایی بودند که با منِ وحشت زده ی مبهوت و پدر خونینم سلفی می گرفتند!!! و مدتی بعد پدر را با ویلچر به خانه آوردند، چون دیگر پا نداشت...
نوشته: سیدرضا میرموسوی
شماره 57
گلادیاتورها دلاورانه شمشیر می زدند. زیرا پیرمردی سپیدموی را به نام هدایتگر به میدان نبرد آورده بودند و نیز تشویق و هلهله ی تماشاگران بر شجاعتشان می افزود. هدایتگر هر گونه غافلگیری دشمن را بر ملا می کرد. قیصر روم به اتفاق جمعی از سرداران به دقت میدان نبرد را زیر نظر داشتند و با کمال تعجب دیدند که پیر هدایتگر بدون جنگیدن دراز به دراز نقش زمین شد! و این در حالی بود که گلادیاتورها بر حریفان پیروز گشته و از سوی جولیوس قیصر برای اخذ نشان شجاعت احضار شده بودند. گلادیاتورها قدحی آب بر سر و صورت پیرمرد ریختند که بهوش آمد و او را هم به حضور قیصر بردند قیصر جویای حال پیرمرد شد. رئیس موسسه ی گلادیاتوری گفت: « ما این پیر را بیرون انداخته بودیم.(1) اما او با سماجت برگشت و با تکیه بر سی سال تجربه کار مفیدش مسئولیت هدایتگری را که امر خطیری است بر عهده گرفت. تنها مشکلی که دارد این است که از عهده تامین داروهایش بر نمی آید.»
قیصر گفت:« ای پیر سپیدموی سخنی به ما بگو!» و پیر هدایت گر گفت:« سزار به سلامت! حذر از چشم حسود»(2)
و قیصر برخاست و گفت:« به فرمان من هزینه ی داروهایش از موسسه پرداخت گردد!»
1- داستانک شماره 42
2- اشاره به تراژی قیصر اثر ویلیام شکسپیر