گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 135


شماره 382 از مجموعه داستانک در عصر ما

رنج و نشاط عشق

داستان دنباله دار برای خانواده ها

قسمت چهارم

در دلش پرسشهای زیادی از پریسا داشت که پیش مادرش نمی شد دنبال کند و منتظره  چنین وقت مناسبی بود. ساعتی بعد ننه اسمال رو به روی پریسا نشسته بود و چاق سلامتی می کرد، هر دو شاد و خوشحال که بدون  مزاحمی کنار یکدیگر هستند و پس از صحبتهای گوناگون و صمیمی شدنِ بیشتر، ننه اسمال گفت:«پریسا خانم! حالا که خودمون هستیم کمی خصوصی تر حرف بزنیم، من میخوام بگم که چند روز پیش توی خیابون متوجه شدی مردی جوان  و بلند بالا یکی دوبار از جلوی ما، در اومد!؟ یک بار توی پارک و بعد توی فروشگاه... شما این جوون رو می شناسی!؟ یا قبلاً دیده بودی!؟» و پریسا سرخ شد و به ظاهر می گفت:« نه! نمی شناسمش!»اما ننه اسمال باور نکرد و گفت:«خیلی عجیبه!همه حواسش به شما بود! به نظرم ماشین ما رو تعقیب می کرد! کمی فکر کن! شاید صحنه ای به یادت بیاد!» ننه اسمال منتظر ماند، و از نگاه به صورت رنگ به رنگ شده ی

پریسا حکایت ها می خواند... پریسا تلاش می کرد موضوع صحبت را عوض کند، اما ننه اسمال گفت:« دخترم! به من اعتماد کن! من خیرخواه توام و دلم می خواد کمکت کنم ، شما اگر مشکلی داری به من بگو! من برای خیلی از دخترهای محله ، مَحرَم بودم و در مسیر زندگی یاورشون و همچنان هستم، اونا هم  یاور منند چون خود را مدیون من می دونن! و تنهام نمیذارن!» ناگهان بغض پریسا ترکید و هق هق کنان اشک هایش سرازیر شد و خود را در آغوش ننه اسمال رها  کرد... 

لحظاتی گذشت و پریسا اشکهایش را پاک کرد و گفت:« مادرجون! رازی  بدتر از این جوون برای من وجود داره، قول بدین به مامانم نگین که بدتر و بدتر میشه، اونم اینکه مامانم قصد داره منو به پسرخواهرش یعنی پسرخاله ام بده...

درسته که کارمند شهرداریه ولی سیگار از لبش دور نمیشه...

و هر وقت به خونه ما میاد یک پاکت سیگار و فندکی همراهشه و من باید یک زیر سیگاری جلوش بذارم که با نگاههای هیزی تشکر می کنه...

نوع سیگار کشیدنش برای خودش یک هنره که فضای اتاق رو پر دود می کنه که من حالم بهم می خوره و باید تحمل کنم تا مامانم بدش نیاد! منن مطمئنم پشت اون سیگار کشیدن افراطی اش چیز دیگری هم اس...»

ننه اسمال:« نظر پدرتون چیه؟  اصلا خبر داره؟» پریسا:«به طور حتم خبر داره ولی اونقدر  گرفتارِ کارشه که همه کارای مربوط به منو به مامانم سپرده ، یعنی مامانم هر چی بگه همونه... و بابام قبول می کنه، یکبار...



داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 134

داستانک

شماره 381  از مجموعه داستانک در عصر ما

رنج و نشاط عشق

داستان دنباله دار برای خانواد ها

قسمت سوم

ننه اسمال:« پری عزیزم! شما که اینطور صادقونه دلتو خالی کردی، بگو ببینم نظر خودت چیه؟ این حالت رو دوس داری؟» پریسا:« کجا دوس دارم!؟ گاهی به قدری عصبانی میشم که دلم می خواد هیچکسو نبینم یا چیزی رو بزنم خُرد کنم... می خوام فریاد بزنم ولی گریه امانم رو می گیره...» ننه اسمال:«خیلی خب، خوب فهمیدم که دوس نداری چنین شرایطی داشته باشی، ببین من پیشنهادی دارم، میخوام همه با هم بریم بیرون و توی خیابون گشتی بزنیم، چطوره!؟ بد میگم حاج خانم!؟ نظر شما چیه؟»

حاج خانم:« هیچ کاری ندارم، منم بدم نمیاد!» ننه اسمال:«من پیر زن بیاد ایام جوونی که ما رو کسی به جایی نبرد میخوام ساعتی با شما خیابون گردی کنم، به خصوص با این پری روزگار ما!»

و حاج خانم سریع آماده شد و ماشین را از حیاط بیرون برد و منتظر آماده شدنِ پریسا شدند. ساعاتی را در بیرون گذراندند و ضمن شوخی های ننه اسمال کلی خندیدند، از نمایشگاهی دیدن کردند و لباسی مناسب برای پریسا خریدند و در رستورانی توسط خدمه پذیرایی شدند و در پارکی قدم زدند و حاج خانم در مسیر برگشت هدیه ای برای ننه اسمال تهیه و او را جلوی خانه اش پیاده کرد. ننه اسمال قبل از خداحافظی ، از پریسا پرسید:« آهای خوشگل خانم! از ابر کوچولوی سنگین چه خبر؟ در این مدت که با هم بودیم و کلی خندیدیم به سراغت نیومد؟» پریسا:«خیر! لطائف شما فرصت نداد که ابره خودنمایی کنه!» ننه اسمال:« عزیزم! همینه، این ابر کوچولوی غم و غصه، تو رو تو تنهایی گیر میاره... یعنی آدم برای ادامه زندگی به دیگران نیاز داره و تنها نمی تونه ادامه بده... مگر در شرایطی خاص و استثنایی،  منی که می بینی در این سن و سال می خندم و می خندونم می خواهم با همه ارتباط داشته باشم ، حالام باید به چند تا از همسایه ها سری بزنم، اونام هوای منو دارن خدانگه دار تا بعد...*

چند روز گذشت... حاج خانم به ننه اسمال زنگ زد و پس از احوال پرسی و تشکر دوباره گفت:« مادر! خیلی شما رو زحمت دادم، میخوام اطلاع بدم که دارم میرم مجلس عزا و بعد از ظهری توی خونه نیستم، اگر شما فرصت دارین، تشریف  بیارین پیش پریسا، چون پی بردم به شما خیلی علاقه پیدا کرده و اعتقاد داره... فرصت مناسبی است تا بیشتر با همه گپ بزنیم و بدونین درد اصلیش چیه؟ خودتون بهتر می دونین... و خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت. ننه اسمال از خدا خواسته این پیشنهاد را با جان و دل پذیرفت...



داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 133

داستانک

شماره 380 از مجموعه داستانک در عصر ما

رنج و نشاط عشق

داستان دنباله دار برای خانواد ها

قسمت دوم

حاج خانم ننه اسمال را به اتاق پذیرایی برد و ضمن تدارک میوه و شیرینی، موضوع دخترش را توضیح بیشتر می داد که ننه اسمال درِ اتاقِ دختر را زد و دوباره و سه باره....

جوابی نیامد. و ننه اسمال پشت در اتاق نشست و گفت:« حاج خانم! بی زحمت چای و میوه منو بیارین اینجا، من تا دختر شما رو نبینم از این جا تکون نمی خورم ! دو سه سال میشه که ندیدمش!» و حاج خانم با سینی چایی و کیک و میوه، جلو ننه اسمال نشست و دو نفری شروع به گپ زدن کردند...

اما ننه اسمال ناگهان پرسید:« راستی اسم دخترتون چی بود؟» حاج خانم:« پریسا!» ننه اسمال:«پری یعنی دختر زیبای مهربون قصه ها و پریسا خانم میشه پریِ قصه های روزگار ما ! و داد زد:« پریسا خانم ! پریسا خانم!»

حاج خانم:« مامان جون ! جواب بده! مادرِ اسمال آقاست، می دونی که قدمش خیره... میخواد تو رو ببینه!» باز هم جوابی نیامد و ننه اسمال ا رو نرفت و به حاج خانم گفت:« جوونای امروز کمتر به بخت و اقبال توجه دارن و نمی تونن معنی کبوتر بخت رو  باور کنند، خودِ من باید برای پریسا خانم تفسیر کنم! چون هر که با این کبوتر روبرو بشه، باید   مهربون و خندون باشه ، تو دل برو لایق هر جوون باشه... بخت بلند اینو می خواد، دختر شیرینو می خواد...» و دختر خانم آهسته در را باز کرد و با چشمانی اشک آلود و لبخندی به اجبار بر لب ها از اتاقش بیرون آمد و به ننه اسمال سلام کرد...

ننه اسمال بلند شده و او را در آغوش گرفت و گفت:« سلام به روی ماهت! ماشاءالله! بی خود نیس کبوتر بخت رو پشت بوم  شما نشسته... ماشاءالله چقدر بزرگ شدی! کاش یک پسر دیگه هم می داشتم و عروسه خودم می شدی!» و دست دختر را گرفت  و کنار خودش نشاند. حاج خانم با خوشحالی از آنان پذیرایی می کرد و ننه اسمال گفت:« خب دختر قشنگ و خوش آب رو رنگ چرا چشات  ورم کرده و اشک آلوده؟» پریسا :« گاهی وقتا که دلم می گیره، غصه ام میشه، تا خوب گریه نکنم دلم آروم نمیشه، سبک نمیشه...» ننه اسمال:«قربون دلت برم، چرا بگیره؟ شما که شکر خدا کم و کسری ندارین، برای چی باید بگیره؟» پریسا:« نمی دونم چمه... انگاری یک ابر کوچولوی سنگین آهسته نرم و بیصدا روی دلمو می پوشونه و بار غم و غصه داره و دیگه خنده از یادم میره... دلم  میخواد تنها باشم و در خلوت خودم زار بزنم، نه مریضم، نه جاییم درد می کنه ، اهای عمیق می کشم و نفسم به زور بالا میاد...



داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 132

داستانک

شماره 379 از مجموعه داستانک در عصر ما

رنج و نشاط عشق

داستان دنباله دار برای خانواد ها

قسمت اول

زنگ خانه ی ننه اسمال به صدا در آمد و ایشان با اینکه سن و سالی را گذرانده بود، سریع و چالاک هر کاری که داشت رها کرده، به طرف در رفت که فکر می کرد، بچه ی گلو دردی رو نزد او آورده اند(1) و در را گشود.

اما خانم  محجبه ای از محله خودشان بود که اجازه ورود می خواست و تندِ تند احوال پرسی می کرد و در ادامه گفت:« خواهر جون! میخوام خصوصی باهات مطلبی رو در میون بذارم که محرمونه بمونه!»

 ننه اسمال با احترام زیاد ایشان را به داخل خانه هدایت کرد.

حاج خانم به محض ورود به اتاق، دو دستی بر سرش زد و نالید: «خواهر جون! به دادم برس! گرفتار شدم، گرفتار دختر جوون و دمِ بختم، چند روزی میشه که خودش رو توی اتاق محبوس کرده ، هر چی صداش می زنیم جواب نمیده و در رو هم  باز نمی کنه، غذا نمی خوره و گاهی صدای گریه اش میاد نمی دونم چیکار کنم؟ کمکم  کن!»

ننه اسمال:«حاج خانم ببخشید، اینکه کار من نیس! اینجور مریضا رو سالهاست که پیش روانشناس می برند! من که اطلاعی در این زمینه ندارم!» حاج خانم:« وای... نه! نگو! اسمشم نیار! کافیه پیش روانشناس بریم و همسایه ها بو  ببرند، هزار جور حرف و حدیث برای دخترم می سازن ، خوبیت نداره... اونم برای یه دختر دم بخت...»

ننه اسمال:« شما حاج خانم بهبودی دختر خانمت اصله و مهمه ، چی کار به حرف مردم داری؟ مردم امروز خودشون گرفتارن به کس دیگه ای توجه ندارن» 

حاج خانم:« خواهر جون! تو رو خدا، التماس می کنم، شما یک عمر تجربه داری و از خیلی بیمارا سر زدی، یا کمکشون کردی ، سری به دختر منم بزن! ببین چه حالی داره؟ دارم با شما مشورت می کنم و اگر لازم باشه  به دکترم می برمش» و اونقدر اصرار ورزید و تقاضا و خواهش کرد تا سرانجام ننه اسمال تسلیم شد و به دنبال حاج خانم راه افتاد. در مسیر راه ننه اسمال غرق فکر بود و چیزی نمی گفت تا به در خانه حاج خانم رسیدند. ننه اسمال حاج خانم را به داخل فرستاد و خود دم در ایستاد و  پس از لحظاتی زنگ زد و شروع به  خواندن کرد:« آهای! آهای صاحب خونه! کبوتر بخت اومده روی بومتون... نشون به این نشونتون، دختر دارین تو خونتون! بیدار باشین! هشیار باشین! شاد باشین! بخت بلند شادی رو دوس می داره/ هرجا بره بذر طلا  می کاره...» و حاج خانم با لبخند در را باز کرد و به ننه اسمال خوشامد گفت و او را بغل کرد که لطف کرده و سری به آنها زده...»

ننه اسمال گفت:« یک کبوتر طوقی قشنگ روی لبه بومتون نشسته، گفتم بهتون خبر بدم خواب نباشین! چون می دونم دختر دارین!»


1-به داستانک شماره 378 رجوع شود