گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 114

شماره 362 از مجموعه داستانک در عصر ما

داسـتـانـک

ناصر و منصور(1)

تیم جوانان محله ی ما در تکنیکِ بازی چنان پیشرفت کرده بودند که هرگاه عصر  روزهای تعطیل مسابقه ای با تیم محله ی دیگر ترتیب می دادند زن و مرد، پیر و جوان کنار میدان جمع می شدند و جوانان خود را با شور و هیجان تشویق می کردند که بازی بچه ها تماشایی شده بود! در دریبل کردن و قیچی زدن و برگردان زدن و پاس کاری و شوت های موفق و ... کارشان هنرمندانه بود.

این مسابقات ضمن پرورش استعدادهای جوانان سرگرمی خوبی برای جمعیت در خانه مانده محسوب می شد.

به ویژه عصر روزهای تعطیل که به طور معمول اگر مشغولیتی نباشد کسل کننده و ملال آور خواهد بود. در شکل گیری تیم باید از دو برادری گفت که در محله همت کردند و ظرف مدت کوتاهی تیمی از جوانان جدی و دوست دار فوتبال بوجود آوردند. این دو برادر به نامهای ناصر و منصور در محله ما زبانزد بودند که در هر کار اجتماعی به نفع مردم محله پیش قدم شده با دلسوزی کار را تا پایان مدیریت می کردند.

اما زمانی که تیم فوتبال به مرحله ی چشم گیری رسید و می توانست دیگر تیم های محلات را شکست دهد و جمعیت تماشاگر نوبت به نوبت افزوده می شد، دو جوان غیبشان زد و تیم دچار  ضعف و خیلی زود بچه ها پراکنده شدند...

 از آن زمان تعدادی از جوانان محله مورد تحقیر و تمسخر بازیکنان دیگر محله ها واقع می شدند که «چه زود قهرمانان شما جا زدند» یا «تازه خود را رقیب سر سختِ تیمها می دانستند» یا «تب تند بودند زود عرق کردند» و دیگر... این جوانان روزی دو برادر را دیدند که به اتفاق پدر جلوی خانه از تاکسی پیاده شدند. یکی از برادرها پدر را کمک می کرد تا راحت تر به خانه برود و دومی با راننده تاکسی مشغول تسویه حساب بود که یکی از جوانان دو انگشت خود را کنار دهان قرار داد و سوت بلندی زد. برادری که با راننده مشغول گفتگو بود، نگاهی به جوانان کرد و به طرف آنها آمد و پس از حال و احوالی  صمیمانه در جواب سوال جوانان که چرا تیم را ترک کردید گفت:« بازی فوتبال هر از گاهی یک جفت کفش نو می خواد و ما دو برادر دو جفت و هر بار قیمت ها بالا و بالاتر میره و پدر باز نشسته و مریض حاله، خواستیم کمی از بار هزینه های خانواده کم کنیم....»



داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 113

شماره 361 از مجموعه داستانک در عصر ما

داسـتـانـک

معمای من

آقا معلم در کلاس به طور جدی تدریس می کرد. و منِ دانش آموز حواسم به پنجره بود! به شاخه های درختان که در محوطه مدرسه در مقابل شدت باد به هم می پیچیدند و یا سر بر هم می سائیدند... و می دانستم همین وزش باد سبب می شود تا کلی میوه های  نارس زردآلو که ما به زبان محلی به آن «اخکوک»(1) می گوییم به زمین بریزد.

میوه های ترش و شیرین و دهنمم حسابی به آب افتاد! و نیز می دانستم اگر همین حالا سرایدار آنها را جمع نکند، زنگ تفریح بچه های شیطون و زبل چیزی از آنها باقی نمی گذارند. باید فکری می کردم.

باد همچنان می وزید و درختان به ویژه شاخه هایشان به این سو و آن سو کج می شدند و شاخه های خشک و ریز در هوا معلق زنان می چرخیدند تا در جایی به زمین بیفتند.... و باز به ظاهر به آقا معلم زل زده یعنی به درس گوش می دهم! و آقا معلم درسش تمام شد و رفت پشت میزش نشست تا لابد حضور و غیاب کند و یا خلاصه ی درس امروز را بنویسد و من بی اختیار از جایم بلند شده اجازه بیرون رفتن خواستم که :«حالم خوب نیس...»آقا معلم پرسید:«چته؟» گفتم:«شکمم درد می کنه و دل پیچه دارم» آقا معلم گفت:«برو! زودتر...» و من دولا دولا از کلاس بیرون رفتم در حالی که صورتمو کج و کوله می کردم که شکمم می پیچه... و بیرون از کلاس چار دست و پایی مثل گربه ها از زیر پرچین خودم را به پای درختان رساندم وای.... چه همه اخکوک روی زمین ریخته بود! تا می توانستم جیبهایم را پر کردم که گوشم داغ و تیر کشید و سپس از یقه کتم کشیده و از زمین جدا شدم... کفش ها، شلوار و کت و پیراهن مدیر مدرسه بود و کنارش سرایدار... با همان وضع مرا به دفتر مدرسه بردند و کنارم سرایدار ایستاد. تا زنگ زده شد و سپس تشکیل صف دانش آموزان و سخنرانی مدیر در مزمت و نکوهش از انحرافات که تخم مرغ دزد شتر دزد می شود! و در پایان گفته هایش به سرایدار دستور داد که پیش چشم بچه ها جیبهای مرا خالی کند، هر جیبی که از زردآلوهای نارس خالی می شد بچه ها به هیجان آمده دست می زدند و هورا می کشیدند و من نمی فهمیدم مرا تشویق می کردند یا سرایدار را!؟...


1-نیشابوریها به زبان محلی به زردآلوی نارس اخکوک می گویند



داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 112

شماره 360  از مجموعه داستانک در عصر ما

داسـتـانـک

جشن آبگوشت!

مددی گر به چراغی نکند آتش طور           چاره ی تیره شب وادی اَیمن چه کنم؟

(حافظ)

آن شب بسیار خسته کار روزانه بودم و می خواستم زودتر بخوابم اما نمی شد، سر و صدای طبقه بالا نمی گذاشت، واحدی درست روی واحد ما،  چپ و راست سر بر بالین می گذاشتم که صدای موسیقی شاد و گاهی آواز در گوشم می پیچید و خوابم را می گرفت...

ناراحت نبودم بلکه بیشتر متعجب شده ، پرسش هایی در ذهنم بوجود می آمد که در طبقه بالا خانواده ای زندگی می کردند سر به زیر، محجوب، و مسئول و تعجب من بدین جهت بود که چطوری امشب چنین هیاهویی به راه انداخته اند؟

این خانواده به قول معروف آزارشان به مورچه نمی رسید و به عنوان مثال رفت و آمدشان به گونه ای بود که همسایه ها متوجه نمی شدند کِی می آیند و کی می روند... و یا  آیا در اتاق شان هستند یا نیستند! سعی می کردند کوچکترین مزاحمتی برای دیگران ایجاد نکنند، با این وصف می شود امشب با این سر و صداها تعجب نکرد!؟

 با مرد خانواده چند بار گفتگو کرده بودم و دوست شده بودیم، کاسبی دمپایی فروش بود و مغازه کوچکی داشت. پدر دو فرزند بود یک پسر بزرگتر و دختری کوچکتر که هزینه ی زندگی را هر طور بود تامین می کرد. و امشب بچه ها  خیلی جست و خیز می کردند و صدای  موسیقی به راحتی به گوش می رسید. بیشتر کنجکاو شدم که چه خبره؟ یا چه اتفاقی برایشان پیش آمده که هیاهوی شادی و نشاطشان در گوشم بود...

نمی توانستم درک کنم که چنین خانواده ای و این همه شلوغی و سر و صدا!!!

نمی شد بخوابم ، بلند شدم و رفتم بالا تا در شادی آنها شریک شوم و حالی از دوستم بپرسم و در زدم...

پدر خانواده در را باز کرد و شتاب زده ابراز شرمندگی می کرد که به طور حتم مزاحمت ایجاد کرده اند. گفتم:«مشکلی نیست» باز گفت:« ببخشید! نخواستم شادی بچه ها رو بهم بزنم! باید می اومدم شما رو خبر می دادم و یا دعوتتون می کردم!»

گفتم:«نه آقا! نه دوست عزیز! اومدم مناسبت جشن رو بدونم و منم شریک باشم، خوشحال میشم.»

دوستم از اتاق بیرون آمد و در را بست و آهسته گفت:« از شما چه پنهون شیش ماهه بچه ها گوشت نخوردن، امروز صبح یکی از فامیلهای خانم برامون  گوشت به ظاهر نذری آورد و مادرشون آبگوشتی برای امشب بار گذاشته و به این مناسبت بچه ها جشن گرفتن و اون آواز فیلم فارسی(1) در این زمینه هی پخش می کنن و حالا شما هم مهمونِ ما باشین! خوشحال میشیم»

نپذیرفتم و وانمود می کردم که شاد و خرسندم! خداحافظی کرده به خانه برگشتم، اما وارد اتاقم نشده بغضی در گلویم پیچید و نمی دونم چرا چشمونم پر اشک شد و بی اختیار هق هق گریه کردم...


1-گنج قارون




داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 111

شماره 359 از مجموعه داستانک در عصر ما

داسـتـانـک

سگ ملوس!

مرد جوانی در طبقه سوم یک آپارتمان با شلوارک از اتاقش بیرون آمد. چهره اش آشفته به نظر می رسید و فریاد کشید:«آهای! همسایه ها! چرا صداتون در نمیاد؟ نکنه با این  سر و صداها خوابین؟ چطوری می خوابین؟ مگه صدای واق واق سگو نمی شنوین؟ مگه گوشاتون کره؟ چرا هیچ کس جواب نمیده؟  آهای صاحب سگ! صدای توله تو خفه می کنی یا خودم بیام خفش کنم! به خدا من خستم، این سر و صدای توله سگ نمی ذاره بخوابم!

اون از آهنگهای بامب بامب و اون از بوق زدن سرویس ها صبح زود برای خبر کردن مسافران... اون از اتصال دزدگیرهای ماشین ها با صداهای ناخوشایندشون! به وقت نیمه شب ها...

و اون از ویراژ موتورها و ماشینها... فقط صدای عو عو سگو کم داشتیم... من یکی دارم دیوونه می شم!»

درِ اتاقی در همان طبقه سوم باز شد و مردی چاق و قد کوتاه بیرون آمد و گفت:« آره... درسته!  ما هم آرامش نداریم ، باید چن نفری بریم پیش صاحب سگ و حرفمونو بزنیم!» یک خانم  از طبقه چهارم مرتب سرک می کشید! او خودش را روی پله های پایین تر نشان داد و گفت:«مواظب باشین! توله سگ مالِ دخترِ صاحبِ آپارتمونه، شکایت کنین یا بیرونتون می کنه یا اجاره رو می بره بالا...»

مرد اول:«باشه! اینجا که قصر نیس، میریم یه جای دیگه...»

خانم:«جابجایی به دردسر و خسارتش نمی ارزه... اجاره خونه ها بالاس... روز به روز میره بالا... مثل قیمت طلاس...»

یک پسر جوان از طبقه دوم بالا آمد و گفت:« منم شاکی ام و دانشجو! این صدای سگ نمیذاره درسمو بخونم، تمرکزمو بهم می ریزه... عو عو سگ توی مغزمه»

از همان طبقه دوم یک دختر نوجوان با لباسی چسبان بیرون آمد که توله سگی را در آغوش گرفته و نوازشش می کرد و سوار آسانسور شده در طبقه سوم پیاده شد و می گفت:« کی با من کار داره؟ یا با سگم قصد ملاقات داره؟»

پسر دانشجو شتاب زده گفت:« منو نبینه بهتره... دل خوشی از من نداره...» و از پله ها سرازیر شد. مرد چاق قد کوتاه گفت:« منم پول اضافی برای اجاره ندارم و سریع داخل اتاقش شد و در را بست.

مرد جوان ماند و دختر خانم و سگش...دختر خانم با ناز و عشوه پرسید:« آقای عزیز! شما نمی دونین کی با من کار داره!؟» مرد جوان که محو اندام دخترشده بود جواب داد:«نه! خانم عزیز! چه سگ ملوس و قشنگی دارین! برخی همسایه ها حق دارن توصیف و تعریفش کنن اونا میگن دُرُس سر وقت بیدارمون می کنه... منم همینطور! مثل زنگ ساعتهای شماته دار قدیمی همه رو بیدار می کنه... سگ قشنگیه، ملوسه، مثل خود شما عروسه...»

و دختر خانم با لحن و ادای عشوه آمیزی گفت:« مرسی عزیزم!» و وارد آسانسور شد و رفت... و مرد بر احساسش که مسلط شد، مشتی بر سرش کوبید و به اتاقش وارد شد و در را بست....