گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 109

شماره 357 از مجموعه داستانک در عصر ما

بازاریان و سید بازار

داستانی بلند برای خانواده ها

قسمت بیست و دوم

بازم آنیما!

بازاریان با به به و چه چه تاکید می کردند و یا به گونه ای هیاهو، مجلس را  به کنترل خود در می آوردند. از اتاق دیگر صدای خنده و شادی خانمها می آمد و گاهی دست می زدند، سوتها آهنگین و نشاط آور بود و مهندس با این سر و صداها و هیاهوی بازاریان برای اولین بار احساس می کرد کم آورده و نمی دانست چه بگوید یا چه کاری از دستش بر می آمد!؟ ناگهان در اتاقِ پذیرایی باز شد و خواهران مهندس بر افروخته ظاهر شدند! مجلسیان با دیدن حالت مشوشِ آنها سکوت کردند و همه  چشم به دهانِ خانمها دوختند که چه خبره!؟ یکی از خواهران مهندس که بزرگتر به نظر می رسید با اشاره به برادر داد زد:« آقای مهندس! بلند شو بریم! داداش بلند شو زحمت رو کم کنیم!» مهندس با لبخند گفت:« یعنی چی؟

 کجا بریم از اینجا بهتر!» خواهر:«برادرِ سر به هوا لطفاً بلند شو نذار پیش مردم دهانم باز بشه!» مهندس:«آخه چی شده!؟ انگار حالتون خوب نیس!» خواهر کوچکتر:« آره، ما حالمون خوب نیس! از دستِ کارای شما! پاشو بریم تا برات شرح بدیم که چه دست گلی به آب دادی!»

 خواهر بزرگتر:« می خوای همینجا بیشتر بگیم؟ مگه هر آدمی کسی رو پسندید اون میشه آنیما؟ چیزی یاد گرفتی؟ صدها دختر و پسر از جلوی چشم آدم می گذرن هر کدومو پسند کردی باید اسمشو بذاری آنیما و دنبالش راه بیفتی!؟ بدون تحقیق! بدون پرس و جو! شاید آنیمای شما صاحب داشته باشه!؟ ما چه ساده ایم و حرفای شما رو باور کردیم! حالا جناب مهندس! اگر  متوجه شدین چرا حالمون خوب نیس، بلند شین بریم هنوز که بدتر نشده...» 

مهندس:«چه خبره تونه همشیره، مگه من کار خلافی کردم که آبرو ریزی بشه!؟ هر جوونی حق داره برای تشکیل زندگی آنیمای خودشو  پیدا کنه. خب منم پس از مدتها پیدا کردم و با تحقیق و پرس و جو این خونه رو آدرس گرفتم و با پدرشون حاج ناصر به گفتگو نشستم، حاج آقا لطفاً شما بگین مگه دروغ میگم؟  مگه خلافی مرتکب شدم؟» حاج ناصر که در میان جمع بازاریان رنگ صورتش به سرخی می زد و به سبیلهایش مرتب دست می کشید  گفت:« جناب مهندس! شما ماشاءالله خوش بیان و خوش تیپید و به بنده فرصت نمی دادین که حرف بزنم یا عقیدمو بگم ، اعتراف می کنم من و خانم متحیر بودیم که شما آقای مهندس جاتون تو خونه قصاب نیس! نباید اینجا باشین! خودتون بریدین و دوختین و حالا متوجه شدین که کم آوردین!

 مگه ما چیزی گفتیم یا قولی دادیم در اصل خودِ آقا نیمای شما برای ما معمایی شده!...»

خواهر مهندس:«خب، حقیقت رو گفتن به ما هم اجازه نظر نمی دی! 

این عادت شده برات! که خیلی بده و نتیجه میشه این برنامه امشب.

پس چرا ساکت موندی؟

 همه کارات همینجوریه! می خوای سریع و هول هولکی به هدفت برسی. و نمی دونی که آنیمای شما یک ساله نومزد داره... درسته که رسمی نبوده شاید همین امشب رسمی بشه ، میشنوی صدای دست زدن خانمها رو یا هنوز نگرفتی و یا نمی خوای باور کنی!؟»

مهندس مات شده بود تا کنون خواهرانش را اینگونه ناراحت و عصبانی تصور نمی کرد...

دوباره درِ اتاق پذیرایی باز شد و سید بازار دست در دست شاغلام وارد شدند...

بازاریان به احترام سید بلند شده و چون او را دست در دستِ شاغلام دیدند به شدت دست زده ابراز خوشحالی کردند. سید پس از حال و احوال با یکایک بازاریان پرسید:« چه خبره؟ مثل اینکه بحث و جدلی در کاره...؟» حاج جعفر گفت:«درگیری لفظی خواهر و برادره ، خصوصیه!»

دو خواهر مهندس از او خواستند راه بیفتد که اشتباهی به اینجا به خانه غریبه آمده اند و باید کلی عذرخواهی کند. مهندس با دیدن دیگر بازاریان و احترام آنها نسبت به سید دست و پای خود را جمع کرد و به تقاضای خواهران از جای خود بلند شد و راه افتاد اما در وسط اتاق ناگهان به حاج ناصر گفت...


هفته آینده قسمت آخر




داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 107

شماره 355 از مجموعه داستانک در عصر ما

بازاریان و سید بازار

داستانی بلند برای خانواده ها

قسمت بیستم

هدیه ای برای عروس

و حالا تصمیم گرفته با عروس کردن دخترش قال و مقال تموم بشه و به آرامش برسه... ما هم با دوستان بازاری قصد کردیم بریم خونه ی حاج ناصر و موضوعو رک و راس بهش بگیم، یعنی بریم خواستگاری، هر چه باداباد...خود سید رو هم می بریم...»

ننه اسمال:«چاره نیس ولی بهتر اینه که  قبل از رفتن خبر بدین تا خانواده غافلگیر نشن! گله ای نباشه!» حاج جعفر:« مادر! همین حالا برو خونه ی ما که نزدیکه خونه حاج ناصره و از خانم من  بخواه که  خانم حاج ناصر رو دعوت کنه که کاری فوری پیش اومده و این خانم تمومی ماجرای  جناب مهندس خلق الساعه را  می گوید که به کجای کار رسیدن... خواستگاری انجام شده یا نه؟  جواب دادن یا نه؟ شما راه بیفت من به خانمم زنگ می زنم و خبر میدم...» و ننه اسمال به سرعت روانه خانه ی حاج جعفر شد. و حاج جعفر زیر لب زمزمه کرد:« اینم یک مشکل دیگه...»

***

شب جمعه ، وعده گرفته ی جناب  مهندس خیلی زود فرا رسید و هنوز اوایل شب بود که ماشین مهندس جلوی خانه ی حاج ناصر توقف کرد و نیز ماشین دیگری که همراهان مهندس بودن، شامل  دو خانم و یک آقا که برادر و خواهرهای او معرفی شدند.

حاج ناصر و خانمش به نوعی غافلگیر شده بودند، زیرا باورشان نشده بود که مهندس در تصمیمش اینقدر جدی باشد و به گونه ای انفعالی مهندس و همراهانش را پذیرفتند.

مهندس با سبدی از گلهای رنگارنگ زیبا وارد خانه شد و خانم ها دیس های تزئین شده شیرینی را در دست داشتند و نگاهشون در جستجوی خوش آمد گویی دختر خانم، اطراف را می پاییدند ولی کمتر به نتیجه مطلوب می رسیدند و چون  از حاج  خانم جویای حال دختر شدند، خانم گفت:« توی اداره جلسه دارند.» خانم  حاج آقا ضمن پذیرایی از مهمانان اولین اقدامی که از خود نشان داد، پیامکی برای ننه اسمال بدین مضمون فرستاد:«مادر اسمال آقا! سلام! اگر  آب دستتون هست زمین بگذارید و به خانه ما بیایید مهندس مهمان ما است و به حاج جعفر خبر دهید!» اقدام دیگر  خانم حاج آقا این بود که از خانمهای همسایه ی دیوار به دیوار تقاضای کمک کرد. مهندس هنوز توی میان تعارفات بود و می گفت:« به خاطر قولی که هفته پیش داده مجبور شده بعضی از کارهای ساختمانی اش را ناتموم رها کنه که تهعدش ضروری بوده زیرا وقتی دل گرفتار میشه دستم به کار نمیره و نیز دست خالی نیومده که به همراه خود خبرهای خوبی  برای حاج آقا، به خصوص دختر خانم داره که باید همین امشب اعلام کنه» حاج ناصرر همچون هفته گذشته محو خوش گفتاری مهندس بود اکنون بی صبرانه انتظار می کشید تا خبر خوب مهندس را بشنود. به همین منظور گفت:« جناب مهندس در شرایط کنونی خانما گرفتارن و میدونین که گرفتاری های خاص خودشونو دارن، پس جمع ایشون  عجالتاً ممکن نمیشه، بفرمایین هر خبری همینجا گوش به گوششون می رسه!» خانم حاج ناصر فرز و چابک به اتاق پذیرایی رفت و آمد داشت و تلاشش این بود که نیازمندی ها را آبرومندانه تامین کند. از طرف دیگر خانمهای همسایه را که به کمک آمده بودند مدیریت می کرد. مهندس سخن حاج آقا را پذیرفت و گفت:« پس لطف کنین و به گوش عزیزان برسونین که بنده در شهر شما به کار ساختن ساختمانی چهار طبقه مشغول می باشم که در شرف اتمامه...

 و می خوام یکی از واحدهای طبقه ی اول رو به نام آنیمای خودم ثبت کنم، به شناسنامه نیازه که به اداره ثبت ببرم و این تعهد رو همین امشب امضا می کنم.» خواهران مهندس از حاج خانم خواهش کردن تا لحظاتی کنار آنها بماند تا بیشتر گپ بزنند در این هنگام ابتدا صدای توقف و بوق بوق ماشین هایی شنیده شد و پس از لحظاتی زنگ خانه به صدا درآمد....

 خانم حاج ناصر مضطرب و مشوش به سوی در دوید... جمعی از بازاریان بودند، طبق هایی از قند و شیرینی که زرورق آن را پوشیده بود زیبا تر جلوه می کرد و نیز برخی سبدهایی از گل را روی دست گرفته بودند... خانم حاج ناصر خیلی از آنها را می شناخت که شوهرش بازاری بود.  از آن میان حاج جعفر که این ایام در  ارتباط تلفنی بودند...




داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 106

شماره 354 از مجموعه داستانک در عصر ما

بازاریان و سید بازار

داستانی بلند برای خانواده ها

قسمت نوزدهم

خبر جدید!

حاج ناصر:«جناب مهندس! ولی بنده نفهمیدم این آقا نیمای شما کی بود!؟» مهندس با لبخند توضیح داد:«حاج آقا مزاح می فرمایید! به گفته ی روانشناسان هر مردی در درون خود در جستجوی خانم ایده ال خودشه و نام این خانمِ درون مرد رو گذاشتن آنیما... که من برای پیدا کردن آنیمای خودم محله ی شما رو زیر پا گذاشتم! یعنی دختر خانم شما! و خواهشم اینه که اجازه بدین با آنیمای من ملاقاتی داشته باشم تا بیشتر با هم آشنا بشیم»

خانم حاج آقا که برای پذیرایی از مهمانان رفت و آمد می کرد جواب داد:«آقای مهندس! ما هنوز یک ساعت نمیشه با شما آشنا شدیم و هیچ شناخت دیگه ای از خونواده ی شما و کار شما نداریم، انشاالله در فرصت های دیگه... تا زمانی باشه که بیشتر و بهتر با هم گفتگو کنیم.

مهندس خانواده حاجی را برای صرف شما به رستورانی دعوت کرد که پذیرفته نشد. و باز اصرار ورزید که هر چه زودتر ملاقاتی با خانواده داشته باشد تا از نظرات یکدیگر با خبر شوند.

***

دوستان بازاری داخل مغازه حاج جعفر جمع شده و از خود بیقراری نشان می دادند. اولی:«حاجی! روز به روز اوضاع هیجان انگیزتر میشه!» دومی:«آره بابا! داریم به دقیقه ی نود نزدیک میشیم بی سروصدا! آره بابا!»

سومی:«گویی میخواد نبرد نهایی شروع بشه! شایدم پر سر و صدا ...»

چهارمی:« پس از مدتها فکر و تلاش باید به نتیجه نهایی برسیم»

حاج جعفر:«دوستان! بیشتر حوصله کنین! ما با هم مشورت کردیم و پیش رفتیم و باید صبر کنیم و ببینیم فردا حاصل برخوردِ سید و شاغلام چی میشه!؟

یکی از خبرهای اصلیه! و از اون به بعد تصمیم جدی و لازم گرفته میشه! یکی از تصمیمات نهایی اینه که با هم  به خونه ی حاج ناصر بریم و موضوعو علنی کنیم! یعنی رسما خواستگاری انجام بشه!» اولی:«اوج کارها...»

دومی:«آره بابا! خونواده حاج ناصر خیلی ام بخوان! افتخار کنن به حضور ما! آره بابا...» سومی:« خیلی خوبه... سرانجام تکلیف معلوم میشه! کار یکسره میشه» چهارمی:«چاره ی دیگه ای نیس!

 باید صاف و پوس کنده حرفمونو بزنیم!»

حاج جعفر:«بازم میگم دعا کنیم فردا سید از کارگاه شاغلام سر افراز و سرخوش بیاد بیرون! و اتفاق بدی نیفته... از حاج ناصرم خبر جدید دارم که چند روز پیش برای  یکی از مشتریهایش که دوستشم بوده ، درددل کرده و از رنجی که به خاطر دخترش می بره شکایت داشته، و این یعنی حاجی می خواد از شر شایعات نسبت به دخترش در امون بمونه امیدوارم هول هولکی و دو دستی دخترشو بدبخت نکنه...

و در این موقع ننه اسمال شتاب زده و نفس زنان وارد مغازه شد....

دوستان که متوجه پریشانی ننه اسمال شدند مغازه را ترک کردند. موضوع از این قرار بود که ننه اسمال پیامکی به گوشی اش رسید بدین مضمون:« حاج ناصر اعصابش بهم ریخته و قراره دخترمون رو به یک مهندس ساختمونی بده و منم از دستم کاری بر نمیاد، لفظ (مهندس) دل حاجی رو نرم کرده... و نمی دونیم این مهندس از کجا سبز شد! مادرجان! هر کاری از دستت بر میاد کوتاهی نکن! خدا نگهدار خانم حاج ناصر»

ننه اسمال دوباره پیامک را خواند و هر بار بر ناراحتی اش اضافه میشد، بار سوم می خواند و چادر چاقچور می کرد و نفهمید چگونه از حیاط بیرون آمد که می دانست نباید وقت را تلف کند و شتابان به سوی بازار می رفت یا می دوید... تا خود را به مغازه حاج جعفر رساند که دوستان بازاری با دیدن التهاب و هیجان و نفس زدن ننه اسمال به سرعت مغازه را ترک کردند.

ننه اسمال پس از حال و احوال با حاجی، گوشی اش را در آورد و پیامک خانم  حاج ناصر را جلو اش گذاشت... حاج جعفر دوباره خواند و زمزمه کرد:«حدس می زدم ما هم بی تقصیر نیستیم باید زودتر وارد موضوع میشدیم! این حاج ناصر مدتهاس که از حرف و حدیث های مربوط به دخترش رنج می بره و چند بار با مشتری هایی که کنایه بارش می کردن برخورد کرده و گاهی کار به درگیری فیزیکی رسیده که مردم محل به قضیه فیصله دادن....



داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 103

شماره 351 از مجموعه داستانک در عصر ما

بازاریان و سید بازار

داستانی بلند برای خانواده ها

قسمت شانزدهم

به سوی آشتی و دوستی

دوستان بازاری یکی یکی جلوی مغازه سید بازار جمع شدند و همگی چشم به راه و منتظر حاج جعفر بودند و هر چند لحظه سر و گردن را به طرف مسیر آمدن او کج می کردند. این تاخیرهای حاجی برای دوستان عادی شده بود و گله و شکایتِ بارها هیچ تاثیری بر حاجی نگذاشت و ایشان همچنان به دلایلی که خود می دانست به وعده گاه دیر می رسید! سید، دوستان را به داخل مغازه دعوت کرد و پرسید:«شماها هیچ وقت اول صبحی اینجا جمع نمی شدین! خبری شده!؟»

اولی:«منتظر حاج جعفریم، قرار بوده اول صبح اینجا باشه!»

دومی:« آره بابا! حاجی همیشه تاخیر داره، اما می دونیم که میاد! آره بابا...!»

سومی:«حاجی حالا شده نماینده انجمن ، سرش شلوغه!»

چهارمی:«حقشه!  خیلی وقته در خدمتِ انجمنه، زحمت میکشه، هی... اوناهاش! داره میاد! کیف انجمن هم زیر بغلشه!» سید:«نگفتین چه خبره!؟»

که حاج جعفر از راه رسید و طبق عادت از دوستان عذرخواهی کرد، با تعارفِ سید داخل مغازه روی صندلی نشستند، حاج جعفر پس از مقدمات و صحبتهای معمولی چنین گفت:« جناب سید! شما رو زیاد در انتظار نگذاریم، اومدیم پیام انجمن را به شما ابلاغ کنیم، انجمن به شما ماموریت داده تا به کارگاه شاغلام تشریف ببرین...! که سید بی اختیار در جای خود تکانی خورد که از چشم دوستان بازاری پنهان نماند! حاج جعفر:«و فاکتور هزینه های ساخت درِ  انباری های بازاریها رو  تحویل بگیرین!»

سید:«ماشاءالله به جمعیت انجمن! از میون اونا مگه کسی نبود این مسئولیت رو به عهده بگیره!؟ شماها همتون می دونین بین ما و شاغلام و حتی شوهر خواهرش حاج ناصر قصاب، سالهاست که شکرابه! چرا من!؟»

حاج جعفر:«آقا سید کمی فکر کنین با شرایط کنونی شما ، انجمن صلاح دیده و با مشورت شورای انجمن به این نتیجه رسیدن! بدون دلیل نیس!» سید به فکر فرو رفت و به سرنخهایی رسید و گفت:«باشه! قبول می کنم!» و دوستان دست زدند و صلوات فرستادند.

سید:«شاید خیری باشه خودمم بدم نمیاد با شاغلام روبرو بشم و گپی بزنم به هر حال بچه یک محلیم!» حاج جعفر:«انجمن کارش درسته و بی هوا نیس؛ مطمئنه که مشکلی پیش نمیاد؛ چرا که این کیف حاوی پول نقده حساب شده و دفتر و دستکه و همون جا شما وظیفه دارین فاکتور هزینه ها رو در یافت و به طور نقد اونو پرداخت کنین!» کاسبی که برای بیشتر مشتریها نسیه کار می کنه و گاهی اجرتشو دیر به دستش می رسونن، با پرداخت نقد شما به طور حتم شوکه میشه، یا حالی به حالی میشه...»

سید گفت:« به روی چشم! همین امروز دنبال انجام این کار میرم، خودم شوق و ذوقی برای دیدن شاغلام و گفتگو با او دارم، شاید به یاد گذشته ها خوش و بشی بکنیم!»

دوستان بازاری هر یک برای سید آرزوی موفقیت کردند که از میان آنان صدای اولی و دومی بلند تر شنیده می شد،

اولی:« به امید صلح و دوستی!»

دومی:«آره بابا، چرا سالها قهر و دشمنی آقا! چه زیباست صلح و آشتی در زمونه ی پر از حادثه و بلایا! آره بابا!»




داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 102

شماره 350 از مجموعه داستانک در عصر ما

بازاریان و سید بازار

داستانی بلند برای خانواده ها

قسمت پانزدهم

و باز خُلق تنگ حاج ناصر قصاب!

حاج جعفر:« و حالا دیگه وسط بحرانیم شاید توی سرازیری به طرف حاصل کار، اگر می خواین محبتی به سید داشته باشیم فرصتی مناسب پیش اومده تا برای سالهایی که سید به ما خدمت کرده ،  یک بار هم که شده ما به ایشون یاری برسونیم و این قضیه را به خوبی فیصله بدیم.»

***

حاج ناصر قصاب توی مغازه ساطور به دست مشغول شقه کردن لاشه گوسفندان بود. با هر ضربه ساطور بر شیطان و شیطان صفتان لعنت می کرد! یکی از مشتریها دوست حاج ناصر بود و پیش نوبت، و جلوی مغازه ایستاده و به حرکات و ساطور زدن حاجی به دقت نگاه می کرد و به حرفاش گوش می داد. مشتری:« حاجی خیر باشه! کسی مزاحمت ایجاد کرده؟ کمی اعصابت ناراحته!» حاجی گفت:« همین اول صبحی که از خونه اومدم بیرون مشتی اکبر سلمانی از جلویم در اومد و با هم همراه شدیم و چشمت روز بد نبینه! وای! وای از پر حرفی ایشون که همه میشناسنش، یکسره حرف می زد و انگاری کم آورده... وقتم نمی کرد که دقت کنه ببینه مخاطبش گوشش بدهکار حرفای او هس یا نیس و خودشو دلسوز و راهنما می دونس در حالی که کسی در این محله در نادونی اون شک نداره... و خودش نمی فهمه که هدایت او و امثال او جز بار منفی حاصل دیگه ای به بار نمیاره... به نظرم می خواس بگه... سید بازار آدم بزرگواریه! و واسه ی مردم خیر و برکت داره... و من داشت سرم می ترکید...»

مشتری:«حاجی صلوات بفرس هر چی دیدی و شنیدی زود فراموش کن بیشتر فکر کنی بیشتر رنج می بری، آدمایی مثل مشتی اکبر که من خوب میشناسمش تا خرخره مشکل دارن! ککشونم نمی گزه انگاری نه انگار و با کمال پر رویی برای دیگرون نسخه می پیچن! حاجی! وقتی گیر این افراد می افتی که کم نیستن! باید از این گوشت بیاد و از اون گوشت بره تا  رو کارت مثل امروز اثر نگذاره....»

 حاجی که بدش نمی اومد بار دلش رو روی این مشتری آشنا خالی کند که دست رو دلش گذاشته بود ضمن خالی کردن گوشتها از  چربی و پی و غدد اضافی گفت:« دوست من! زمونه عجیبی شده! بچه داشته باشی یه جورایی دردسر داره، نداشته باشی طور دیگه ای ناراحتی داری، پسر مشکلات خودشو داره و دختر نیز همینطور... زمون ما هم پدر مادرا رفتار درستی نداشتن و جلو جلو تعیین تکلیف می کردن که با کی باید ازدواج کنی! و گاهی چه مصیبتی میشد! اما امروز پسر پاشو توی یه کفش می کنه که فلان دختر رو می خواد! و دختر هرر خواستگاری رو قبول نمی کنه! و تجربیات پدر و مادر یه پول سیاه هم ارزش نداره و این شده روزگار پر رنگ و نیرنگ و شتاب زده بی قرار  و این جوونای عجول و عصبی ناسازگار...»

مشتری:«حاجی خودتو ناراحت نکن! باور کن که زمونه عوض شده، دیگه هر کی به سن جوونی می رسه اختیار زندگیشو خودش کنترل می کنه و دنبال خواسته هاش میره... و شما هر چی به این موضوع بیشتر فکر کنی اعصابتو بیشتر خراب کردی!»

یکی دیگر از مشتریها:«حاجی به جنب ما کار داریما!» دیگری:«حاجی زودتر، من نیم ساعت دیگه شیفتم شروع میشه!» حاجی:«ای به چشم! شما ببخشید! باید این چربی های اضافی و دنبه ها رو جدا می کردم، امروز کسی چربی نمی بره و نمی خوره، چربیشون می زنه بالا! باز میان میگن چرا گوشت امروز مزه نداره!؟ والا آدم می مونه چی بگه! کارشون شده پشت میزی ، پشت کامپیوتری، پشت فرمون و به تازگی زمون زیادی به موبایلشون خیره میشن! تحرک بدن در کار نیس که غذای مزه دار با چربی رو هضم کنن...»...