گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 157


شماره 404 از مجموعه داستانک در عصر ما

رنج و نشاط عشق

داستان دنباله دار برای خانواده ها

قسمت  بیست و ششم

خواهش های حاج خانم، از همسر

خواهر عزیزم! سلام! فردا شب به اتفاق آقا سیروس و چند نفر دوست و همسایه مهمونِ خونه  شماییم و به قصد خواستگاری از پریسای نازنین به خدمت می رسیم، نوشتم که بی خبر نباشین!» و مادر پریسا سریع به ننه اسمال زنگ زد و گفت:« عزیزم باز فردا شب مهمون داریم که عزیز هستن و با نیت خیر دارن میان، بدون شما کارها درست پیش نمیره لطف کرده ، کمک دستم باشین، انشاءالله.»

 ننه اسمال که از تمامی ماجراها اطلاعِ کافی داشت و می فهمید که این حاج خانم خبرِ حضورِ امیر را به خواهرش داده و از او خواسته تا فرصت را از دست ندهد و به جنبد! خودِ ننه اسمال از این وضع پیش آمده مضطرب و هیجان زده بود که حرکتی خلافِ خواسته ی پریسا ، پدر و حتی خود او دارد انجام می گیرد و نمی توانست کاری بکند، باید منتظر این اتفاق بود مگر معجزه ای رخ بدهد! و او هم باید خیلی صبور و آرام باشد و چیزی نگوید که سوتی تلقی شود!

و یا کاری ضایع انجام ندهد، مگر کاری کارستان...

راهی خانه حاج خانم شد. کار دشوارِ حاج خانم راضی کردن پدر پریسا بود...

اگر چه از قبل زمینه ی ذهنی او را آماده کرده بود ولی این را هم می دانست که شوهرش از مدتها پیش حس خوب و مثبتی نسبت به آقا سیروس نداشته و اینک با آن اتفاقی که چندی قبل افتاده و پدر به طور ناگهانی به خانه ورود کرده و اوضاعِ آشفته ی بچه ها را دیده، هیچ برخورد خوبی با او ندارد.

پس باید خود را از هر جهت آماده کند و هر طور شده دل شوهر را بیشتر نرم و رضایتش را جلب کند که رضایت او شرط اصلی است، مبادا اتفاقی بیفتد و اوضاع را بهم بریزد که از خدا خواسته اش است.

پدر پریسا وقتی موضوع مهمانی را شنید و چشمش به ننه اسمال افتاد که سخت مشغول نظافت و کارهای دیگر است، سریع متوجه شد که مقصودی در کار می باشد قصد یکسره کردن تکلیف پریسا در میان است و نه توانست نیت خود را آشکار نکند و گفت:« حاج خانم! برای آخرین بار می گم، این آقا سیروس شما نه امروزش قابل احترامه و نه آینده اش!

هیچ امیدی به او نیس...»

ولی حاج خانم مضطرب و شوق زده خواهش کرد که صبوری کند سرانجام آقا سیروس راهشو پیدا می کند...

به خصوص پریسایی که ما داریم و می شناسیم بر او تاثیر می گذارد و او را به راه می آورد...

چون دختر ما زندگی دوست است و زندگی ساز...

و با تعجب و شگفتی ادامه داد، راستی نگفتم:« مهم تر اینه که فردا شب جناب حجت پور شوهر خواهرم و باجناق جناب عالی تشریف میارن و می دونین در شهرداری چه مقام و منزلتی دارند و ایشون از حضور در اینگونه مهمونی ها  چند ساله که پرهیز می کنن به خاطر کهولت سن و اعصاب ضعیف، حوصله سر و صدا و شلوغی رو ندارن فقط به خاطر آقا سیروس پسرش و پریسا رو هم دوس  دارن...




داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 154


شماره401 از مجموعه داستانک در عصر ما

رنج و نشاط عشق

داستان دنباله دار برای خانواده ها

قسمت  بیست و سوم

هدیه گرانبها

و با جمشید مشنگ همراهی می کرد و هم صدایی... گاه پشتک وارو می زد و گاهی روی دستهایش راه می رفت و یا از پشتِ جمشید می پرید و کارهای خنده آور دیگر که مهمانان را به نشاط در می آورد به طوری که مرتب برایش دست می زدند...

در پایان مراسم و دیگر پذیرایی های  شایسته ی پس از شام ،  آقا سیروس با گوشی اش صحبتی کرد که چند دقیقه بعد آقایی شیک پوش بسته ی کوچکِ کادوییِ زیبایی را  که با شاخه گل همراه بود آورده و با اشاره آقا سیروس تقدیمِ مادرش کرد که مادر بلا فاصله با بوسیدن صورت پریسا بسته را به او سپرد که هدیهِ ناقابلِ سیروس است برای پریسای عزیز...

 پریسا و پدرش مات و شگفت زده بودند که مادر پریسا سریع بسته را گرفته و باز کرد ...

سوئیچ ماشین و کارت خرید آن از نمایشگاهِ اتومبیل ... به هر حال همه موظف بودند از آقا سیروس تشکر کنند که بسیار شرمنده کرده و هدیه ای یادگاری و با ارزش است...

و بدین ترتیب مهمانی آن شب به پایان رسید و هنگامی که خانواده پریسا وارد خانه شدند، سخت احساسِ خستگی می کردند و در سکوتی سنگین و عجیب هر یک به اتاق خودش پناه برد تا به اصطلاح استراحتی کرده و فکرش را جمع و جور کند.

پریسا موضوع را با پیامکی برای ننه اسمال ارسال کرد که ننه اسمال بدین گونه جواب داد:« تحویل گرفتن ماشین یعنی پذیرفتنِ خواهش و تقاضای آقا سیروس! با پدر مشورت کنید و مدتی صبر... تا پدر چه صلاح بداند!؟»

***

یک هفته به سرعت گذشت و آقا سیروس به پدرِ پریسا زنگ زد و پرسید:«آقای شریفی! چرا تشریف نبردین نمایشگاه اتومبیل و ماشین رو تحویل بگیرین؟ با من تماس گرفتن که از صاحب اصلی ماشین خبری نشده؟ و کسی به نمایشگاه مراجعه نکرده!»

پدر پریسا تا می توانست از جواب درست طفره می رفت و دیگر گرفتاری های خانوادگی را مطرح می کرد و در ادامه گفت:« در فرصت مناسب این کار رو خواهن کرد»

همان شب آقای شریفی و حاج خانم مهمان دیگری داشتند.

امیر و مادرش...

که مادرِ امیر همچنان طبق اخلاق و عادت طبیعی خود سخنانش را همراه با خنده و نشاط ادا می کرد و پدر و مادر پریسا محو تماشای او می شدند و ایشان با طنز و حکایت های شیرین رو به آقای شریفی کرده گفت:« می خوام پیشنهاد کنم که چون ما به دلیلِ خاصی اینجا هستیم و شما هم بی خبر نیستین اگر اجازه بفرمایین امشب امیر ما با پریسا خانم گفتگویی داشته باشن...



داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 151


شماره 398 از مجموعه داستانک در عصر ما

رنج و نشاط عشق

داستان دنباله دار برای خانواده ها

قسمت  بیستم

آقا سیروس گرفتار!

آقا سیروس،  بله... کارمند شهرداریه ولی فقط به خاطر خدمات مهم پدرش به شهر و شهرداری! و به خاطر سیگاری بودنش اتاقکی در انتهای سالن و در قسمت بایگانی در اختیارش گذاشتن که کارِ سیگارش رو در حیاط خلوت پشتی انجام بده و مزاحمِ کسی نباشه،  از طرفی چندین مراجع خاص داره که دنبال طلبکاری از ایشون هستن و خودِ ایشون به ما سفارش کرده که اگر کسی دنبالش اومد بگین توی جلسه ست یا بیرون رفته... اینم شرایط رقیب جنابعالی... حالا می خوای سیروس رو ببینی؟» امیر گفت:« می خوام ولی نمی خوام اون منو ببینه!»مهندس دست امیر را گرفت و با  هم به راهرو رفتند. در انتهای راهرو پنجره ای بزرگ به حیاط پشتی دید داشت... و آنجا به تماشا ایستادند. مردی قوی هیکل و سبیلو با موهای بلند یقه ی سیروس را گرفته و می گفت:«پول منو میدی یا همینجا پیش همکارات پولت کنم!» و سیروس التماس کنان خواهش می کرد که فقط چند روز دیگر به او فرصت بدهد تا حقوق بگیرد و قسم می خورد به حسابش واریز کند مرد سیبیلو :« قسم خوردنت هم اعتبار نداره... من ول کن نیستم یا پول یا اینجا آبرو ریزی بیشتر...»

سیروس:« بابا چرا حالیت نیس! همین امروز یا فردا حقوق میدن اینو می فهمی!؟» مرد سیبیلو:« تو اینقدر بدهی داری که به ما نمی رسه یا پول میدی یا می برمت توی سالن که همه ببینن!»

سیروس بیخ گوش مرد سیبیلو چیزی گفت که مرد لبخندی زد و گفت:« اینو از اول می گفتی! امیدوارم درست گفته باشی!» و سریع از شهرداری خارج شد.

و آقا مهندس قول داد روی نامه ی امیر کار کند و جواب قاطع داده شود تا امیر نسبت به زمین تکلیف خود را بداند. امیر با شور و حال خاصی که در پوست خود نمی گنجید به طرف خانه روان شد تا هر چه زودتر تمامی ماجرا را  برای مادرش شرح دهد، هم شرایط سیروس را هم موضوع قطعه زمین پدر و هم دوست همکلاسی اش مهندس که در شهرداری شخص مهمی شده و ساخت و سازها زیر نظر اوست...

نمی دانست با چه سرعتی خود را به خانه رساند و مرتب از مادرش می خواست تا ساعتی کنار او بنشیند که خبرهایی تازه و هیجان انگیز دارد و برای مادر تمامیِ جریانات را به طور مفصل تعریف کرد.

مادر ذوق زده نشد که متعجب بود از اینکه با این مشکلاتی که  سیروس دارد و برای همه تابلو است، چرا پدر و مادر پریسا متوجه نیستند و یا خودشون را به کوری و کری می زنند!؟...



داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 149


شماره 396  از مجموعه داستانک در عصر ما

رنج و نشاط عشق

داستان دنباله دار برای خانواده ها

قسمت هجدهم

سفارش ننه اسمال

و بد نیس بدونی خود بنده به کمکِ دوستی در شهرداری از تمامی حرکات آقا سیروس اطلاع دارم و حتی می دونم این روزا کلی بدهی بالا آورده که سعی می کنه از چشمِ طلبکارا دور باشه!»

ننه اسمال گفت:« خیالم راحت شد. و اما جوابِ سوال شما، حاج آقا! اگر بتونین عشق و علاقتون رو به پریسا خانم ثابت کنین و به او نزدیک تر باشین به طوری که به شما اعتماد داشته باشه که راهی جز این نداره، می تونین کلی با هم همکاری کنین و راه پیدا میشه و فعلا نباید پریسا خانم رو  تنها بذارین، کلاسی، دانشگاهی، شبانه روزی و ... می تونه کمک خوبی باشه و پریسا هم خودش روحیه می گیره و فکرش باز و راهی بهتر پیدا میشه...»

 و خداحافظی کرده پدر را در عالم تفکر و خیال تنها گذاشت و رفت...

***

سر شب بود که مادر و پسر جوان زنگِ درِ خانه ی  ننه اسمال را زدند و با دستی پر وارد خانه شدند. و همچنان گذشته حالت خنده و نشاط از چهره هر دو نفر پیدا بود به خصوص مادر که کلامش همراه با حکایتهایی بود که برایش اتفاق افتاده و سبب خنده شده... به عنوان مثال ایشان تعریف می کرد که :« شبی مردی کنارِ خیابون دنبالم راه افتاد و گفت:« حاج خانم! ببخشید! شما همسر دارین!؟» جواب دادم:« مگه کوری!؟ پسر منو نمی بینی؟  پر رو بود و ول کن نبود و گفت:« پس چرا همیشه تنهایین!؟ راس راستی همسرتون کجاس؟» گفتم:« اون خیلی آقاس! اون همیشه طبقه بالاس! برو گمشو مرتیکه نسناس!» و امیر برگشت و گفت:« گمشو تا کار دست هر دومون ندادی!؟ که دمش رو کول کرد و جیم شد!»

ننه اسمال که دعا دعا می کرد این مادر و پسر  را دوباره ببیند بسیار خوشحال شده بود و این خوشحالی را نمی توانست پنهان کند و به همین جهت به طور صمیمی تا می توانست از آنها پذیرایی می کرد و خیلی با احتیاط موضوع اصلی را که مربوط به پریسا بود، توضیح می داد که خواستگارش یعنی پسرخاله اش دوباره به خواستگاری رفته و ولی فعلا جوابی نداده اند که پریسا  خودش با این ازدواج فامیلی موافق نیست و آنچه که از ظاهر امر اطلاع پیدا کردم،  پدر هم  در این باره تا حدودی از دخترش حمایت کرده....

 و به نظر من ، شما باید پا فشاریِ بیشتری از خود نشون بدین و برای رفتن به خونه شون از پدر پریسا اجازه بگیرین! که متوجه برخی مشکلات شده و بدش نمیاد هر چه زودتر دخترشو عروس کنه تا از شر همین مشکلات خلاص بشه ... یک پیشنهاد دیگر هم دارم قابل توجه  جوون که هنوز اسمشو نمی دونم!»

مادر بلافاصله با خنده گفت:« غلام شما امیر نامشه که فعلا امیر مادرشه و می خواد بشه امیر همسرش... عروس آینده ی بنده شرمنده...




داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 148


شماره 395 از مجموعه داستانک در عصر ما

رنج و نشاط عشق

داستان دنباله دار برای خانواده ها

قسمت هفدهم

ننه اسمال و نقش او

کجا کار می کنه؟ و چه آینده ای در پیش داره؟»

پدر:«اینقدر نگو آینده سیروس تامینه و هی آینده، آینده نگو! که وادارم می کنی بگم به زودی مال و اموال خود و پدرشو  دود می کنه، می فرسته هوا، بازم بگم!؟»

حاج خانم:« آقا سیروس نه محتاجه نه دستش پیش کسی درازه... شاید دوس داشته باشه مالشو آتیش بزنه! به باد بده! به کسی مربوط نیس...» و درِ اتاق را محکم به هم کوبید و قهر آمیز به اتاق دیگر رفت و در را  به روی خود بست...

پدر ، احساس کرد خانمش عصبی شده و خیلی ناراحته در صورتی که بارها به خودش نهیب زده بود که در بحث و مجادله با خانمش کار به نزاع نکشد و زندگی را دچارِ مشکل نکند که خودش هم حال و حوصله ی گذشته ها را نداشت.

باز به پریسا فکر کرد که شانس آورده جلسه امشبِ اداره بهم خورده و مجبور شده به خانه برگردد و به آقا سیروس فکر کرد که باید بیشتر از سیگار مشکل داشته باشد و آینده ای تیره و تاری خواهد داشت و اکنون بدجوری به پر و پای پریسا پیچیده و به ظاهر خاطرخواه او شده...

 مشکل اینجاست که خانم خیلی زیر نفوذ خواهرشه و عجیب خواهرشو دوس داره... و این موضوع مساله را پیچیده می کنه... اما هم اکنون، من باید به حاج خانم آشتی کنم...

****

روز بعد پریسا تمامیِ ماجرای شب گذشته را  برای ننه اسمال پیامک  زد و در ادامه یاداوری کرد که اگر مجبورش کنن که با آقا سیروس ازدواج کنه پیش از این اتفاق، کاری دست خودش میده...»

و ننه اسمال ضمن انجامِ کارهایش در خانه با خود فکر می کرد که چگونه می شود این دخترِ جوان را از توطئه ای که او را تهدید می کند خلاص کرد و خودش چه کمکی می تواند برای او داشته باشد؟ مادر این دختر که از خواهر خود حساب می بره ... پدر که بی تفاوته و تسلیم خانم! اما نه! پدر درست به موقع رسیده پس اصل ماجرا را می داند و با مادر بگو مگو داشته و سیروس را  از نظر فکری طرد کرده... پس پدر باید بی تفاوت نباشد و از پریسا حمایت و طرفداری از خود نشان داده... ننه اسمال چادر چاقچور کرد تا برود و پدرِ پریسا را در محلِ کارش ببیند و راه افتاد.

ساعتی بعد با پدرِ پریسا در اتاق کارش روبرو شد و موضوع دخترش را به طوری تاثیر گذار برای پدر نقل کرد که این روزها باید بیشتر از گذشته مواظب و مراقبِ پریسا بود...

پدر از احساسِ مسئولیتِ ننه اسمال تشکر کرد و کارش را رها کرده پرسید:« شما مادر اسمال آقای عزیز! عمری رو  در خدمت مشکلات خونواده ها گذروندی، اینجا و با این شرایطی که می دونی باید چی کار کرد؟ چاره چیه؟...