گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 122

شماره 369 از مجموعه داستانک در عصر ما

کوچه باغا

(قابل توجه نیشابوریهای ارجمند و گرامی)

داستان کوتاه در چهارقسمت

قسمت دوم

خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین         افسوس که این گنج روان رهگذری بود

                                                                         حافظ


دو دختر خردسال قشنگ با تعجب به من نگاه می کردن... با چشمون سیاه و درشت و درخشان، گیسوی بافته تا کمر ریخته، یکی از اونا، خالی به اندازه یک عدس وسط گونه ی راستش داشت همراه با لبخندی ملیح بر لب که زیبایی صورتشو جلا می داد... و اما به سرعت به داخل باغ برگشتن! منم لحظاتی مات و متحیر بودم و قصد رفتن داشتم که دوباره درِ باغ باز شد و دخترا با دامنای پر از گلای سرخ و سفید و یاس جلو آمده و سریع بر سر و صورت من ریختن و...

و با خنده های بلند در رو بسته صدای پایشون می اومد که فرار می کردن و شاید به بزرگترا پناه می بردن...

با خودم فکر می کردم ای کاش مثل فلان دانش آموز نقاشی بلد بودم  این صحنه ها رو به صورت تابلو در می آوردم تا شاید مردمی اهل ذوق، این کوچه باغا و این شیطنت دختربچه ها برایشون دل انگیز باشه! که این صحنه ها خیال انگیزه داستانی نیس بلکه اتفاقهای واقعیه که منو رها نمی کنند! مناظری در نهایت زیبایی! و دسته ای از گلا رو به خونه آوردم و چند روزی روی گلبرگا تصویر دو کودکِ زیبا رو می دیدم! گلا پژمرده شدن و مجبور بودم اونا رو دور بریزم ولی اون کوچه باغ و شیطنت دختربچه ها از ذهنم دور ریخته نمی شد! که در قلبم جای گرفته بودن... تا کم کم با پا گذاشتن به سن رشد و تشکیل خونواده و مسئولیت فرزندان و گرفتاری های روز افزون زمونه مثل وزش گرد و غباری سنگین که بر دشت  خاطره های زیبا بوزد گرد فراموشی روی این دشت رو پوشوند

***

اکنون سالهای سال گذشته و بنده در آستانه ی هشتاد و پنج سالگی ام، و پستی، بلندی های زندگی رو در راهی همواره و ناهموار طی کرده، و در این شرایط، رنج مشکلات پیری خاطراتِ شیرین رو از ذهنم زایل و به جاش درد و بیماری حسابی منو به خودم مشغول داشته به طوری که در این ایام سرانجام بیماری خاصی روونه ی بیمارستانم کرد و کارم به اتاق عمل کشید!

خوشبختانه گویا عمرم به دنیا باقی بود که می شنیدم دکترا می گفتن:«عمل با موفقیت همراه بوده...» و چشمونم  رو به طور کامل باز کردم پرستاری دکتر رو صدا زد که بر بالینم حاضر شد و خانم رئیس بخش اونو همراهی می کرد.

دکتر از اینکه بهوش اومدم خوشحال بود و پس از معاینات و سفارش های لازم به پرستار نکاتی رو در پرونده یادداشت کرد و به اتفاق خانم رئیس بخش، اتاق رو ترک کردن... و پرستار ضمن انجام وظیفه که به دقت کار می کرد، از من پرسید:«آقا! ببخشین! مگر شما با خانم رئیس بخش نسبتی دارین؟»

جواب دادم:«نه!  چطور؟»

پرستار:«اولین باریه که پس از سالها کار با ایشون متوجه شدم نسبت به مریضی مثل شما حساسیت نشون میده، میشینه پشت میز و هی دست زیر چونه فکر می کنه... این خانم تا حالا برای هیچ مریضی این همه حساسیت نشون نداده! و دلسوزی نکرده! و بیشتر مراقب شماس!» گفتم:«من شهرستونی ام و در این مرکز استان هیچ آشنا و فامیلی ندارم، برام عجیبه!...



داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 121

شماره 368 از مجموعه داستانک در عصر ما

کوچه باغا

(قابل توجه نیشابوریهای ارجمند و گرامی)

داستان کوتاه در چهارقسمت

قسمت اول

خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین         افسوس که این گنج روان رهگذری بود

                                                                         حافظ

دوازده، چهارده تا پونزده سال داشتیم و بیشتر پنجم و ششم دبستان و یکی دو نفر اول دبیرستان بودن.

بچه های محل رو میگم، که روزهای جمعه ی تابستون جمع می شدیم و هوس میوه خوری می کردیم. دست جمعی راه می افتادیم تا روز تعطیلِ گرم رو در کوچه باغای شهر بگذرونیم و شکمی سیر میوه بخوریم! زیرا کوچه باغا مناظری زیبا داشتن با جوی آبی زلال و روان در وسط کوچه و دیوارهای خشتی، گلی باغا در دو طرف جوی و درختان کهنسال اونا که از هر دو طرف چون چتری سبز و بزرگ بر تمومی کوچه سایه انداخته که نسبت به کوچه های شهر خیلی خنک تر بودن.

از لبه دیوارا شاخه های درختای میوه بر کوچه آویزون می شدن به طوری که مردا و زنای رهگذر به راحتی دستشون به چیدن میوه می رسید اما، ما بچه ها باید می پریدیم و شاخه رو گرفته به طرف خودمون می کشیدیم تا به میوه ها دسترسی پیدا کنیم و میوه ها: گوجه سبز، گوجه قرمز، آلو زرد، آلبالو، گیلاس و زردآلوهای تازه زرد شده و خوشمزه... و در فاصله هایی درختای توت

و گاهی تمومی دیوار باغی رو شاخه های پر بارِ درخت انگور می پوشوند که بر کوچه هم آویزون بودن مثل مخملِ سبزی سر بار بر لبه ی دیوار.

وضعمون خوب بود و خوش می گذشت  و دهن های آب افتادمون پر از میوه میشد و شکمی از عزا در می آوردیم و هر گاه گرد و خاکی و کثیف می شدیم با آب روون جوی وسط کوچه، سر صورت رو صفا می دادیم و حال می کردیم.

من یکی از بچه هایی بودم که لب جوی آب نشسته و دست و پا و صورتم رو می شستم که صدای فریادهایی تهدید آمیز از توی  باغی می اومد و سگایی پارس می کردن...

یکی از بچه ها داد زد: «الفرار... باغبونه و سگاش...» و دوستان یکی یکی پا به فرار می گذاشتن و از منم می خواستن زودتر دَر برم! اما من لب جوی آب میونِ علفای خودرو،  تازه خنک شده بودم و بی خیال نشسته و با شنیدن سر و صداها، اطراف رو می پاییدم که هیچ خبری نبود!

 با خودم می گفتم:«من که اینجا نشستم، چی کار به من دارن؟ یه رهگذر خستم! لحظه هایی گذشت و من در میون کوچه باغای پر پیچ و خم قدم زنون به طرف شهر بر می گشتم که چشمم به درِ باغی افتاد که در دو طرفش دو سکوی خشت و گِلی برای نشستن ساخته بودن. روی یکی از سکوها نشستم.  بوته های گل محمدی و گلای سرخ بر سر درِ باغ آویزون بودن، عطر گلا مشامم رو نوازش می کرد و مرتب نفس عمیق می کشیدم، جای راحتی بود. عالمی داشتم و انگار برای لحظه هایی چرتکی زدم که یه دفعه کلون وزنجیر پشت در صدا کرد و در باغ باز شد...




بخش دوم-شماره 120

شماره 367 از مجموعه داستانک در عصر ما

باغ کشوری یا باغ منطقه؟

سنگ و گِل را کند از یُمن نظر لعل و عتیق/ هر که قدرِ نفس باد یمانی دانست

حافظ

جلوی ورودی پارک شهر که اکنون(به باغ شهر) شهرت یافته بود، با رویش و آرایش گلهایی،  بیتی از حافظ را به نمایش گذاشته بودند که بینندگان را  به تامل وا می داشت:

شرح مجموعه ی گل، مرغ سحر داند و بس/ که نه هر کو ورقی خواند معانی دانست

حاج آقا اسلام پناه(1) را این روزها کمتر کسی می توانست ببیند، مگر در همان گوشه کنار باغ که ایشان مدام در آن قدم می زد و در واقع از کارگرها و باغبانان سرکشی می کرد. و ضمن پرسیدن حال آنها راجع به مسئولیت های حفظ و نگهداری گلها و سبزیها و میوه جات که به آنها داده بود چون و چرایی کرده و اطلاعاتِ تازه در اختیارشان می گذاشت.

رضایت و خشنودی مردم محله ی قبلی از ایشان و کارهایش،  سبب شد تا سرانجام شهردار و انجمن شهر مدیریت این پارک وسیع را به او سپارند. سالی گذشت... و اکنون خیلی از مردمِ با ذوق و سلیقه چه زن و چه مرد از بخش گلهای گوناگون با رنگهای زیبا و دل انگیز، عکس و فیلم می گرفتند و موبایل ها بود که این صحنه های به یادماندنی را برای صاحبانشان ضبط می کردند.

به ویژه باغچه های مربوط به انواع لاله که به لاله زار! معروف شده بودند چشم ها را جلب و جذب و به تماشا وا می داشتند...

این آرایش گلها و رویش یکسان و هماهنگ آنها، فضای عطرآمیز باغ را گسترش داده و بازدید کنندگان گاه به گاه نفسهای عمیق می کشیدند و عطر خوشایند را به سینه ها فرو می دادند و کودکانشان از دیدن انبوه گلها به وجد آمده جست و خیز می کردند و به دنبال یکدیگر می دویدند...

خانواده هایی جلوی غرفه های سبزیجات و میوه های روز صف بسته تا سبزی و میوه تازه با خود ببرند و « با غ شهر» اینک تبدیل به گردشگاهی کشوری شده بود زیرا مسافران از شهرهای مختلف وصف باغ را شنیده و ساعتی را در آن می گذراندند.

و با دست پر بر می گشتند مردم یا میوه گرفته بودند یا سبزیجات تازه و یا یک دسته گل زیبا.

جلوی ورودی باغ اگر به تماشا می ایستادی و دقت می کردی، می دیدی که صندوق عقب اتومبیلها و ونها به نوبت باز و تاج گل زیبایی بزرگ یا کوچک در آنها جاسازی می شد تا به فرودگاه ببرند و به کشورهای منطقه ارسال کنند...

 و در این میان حاج آقا اسلام پناه کنار گلها و سبزیها عالمی داشت، با آنها حرف می زد که هم نفس بود! و به قول حافظ شیراز مرغ سحر تلقی می شد که می توانست مجموعه ی گل را درک کند و بفهمد که چگونه با آنها زندگی نماید تا وجودش همواره عطری خوشایند از گل و سبزه ها داشته باشد و خودش همیشه شاد و خندان و همچنان گذشته بذله گو میان مردم دیده شود.


1-به داستانکهای شماره 124-134-145 و 257 رجوع شود


داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 119

شماره 368 از مجموعه داستانک در عصر ما

داسـتـانـک

به دنبال درآمد ماهیانه

(گر بوی کبابی شنوی رنگ مباز/ ظن قوی آن است که خر داغ کنند!)

 یغمای جندقی

چند نفر از خانمهای محله، هر روز غروب در میدانچه کوچه جمع می شدند و ساعتی را به گپ و گفتگو و خنده سپری می کردند. اما چند روز اخیر شکل صحبتها عوض شده و به بحث کشیده و گاهی به جدل تبدیل می گردید!

و امروز هر لحظه صداها بلند تر و عصبی تر شنیده می شد و مطالعه ی مرا ضایع می کرد، زیرا تنها پنجره ی اتاق من درست روبروی همین خانم ها بود.

خانمی می گفت:«من راستشو میگم و چیزی توی دلم نمی مونه، شما صدیقه خانم مقصری! هر روز توی گوش من زمزمه می کردی بیا سرمایه گذاری کن! دو سه برابر بانک ها سود میدن!» صدیقه خانم جواب داد:« وا! پس فریبا خانم مقصره که ایشون همین گفته ها رو برای من نقل می کرد!» فریبا خانم:« منم اولین بار از زینت خانم شنیدم که با داشتن درآمد ماهیانه دیگه دستت پیش شوهر دراز نیس و برای خودت به طور مستقل حقوق داری!» خانمی می گفت:« منِ ساده دل رو بگو! النگوهامو  و طلاهای دخترمو فروختم، نمی دونم جواب دخترمو چی بدم؟ برم و یقه چه کسی رو بگیرم؟»

خانم دیگری می گفت:« منِ خاک بر سر با دیدن زندگی رویا خانم، شوهرم رو تشویق کردم تا سرمایه گذاری کنه، حالام نمی دونم شرمنده شوهرم باشم یا در حسرت پولهای از دست رفته ی خودم که با چه زحمتی طی مدتها  جمع کرده بودم!

بدتر از همه هیچ سند و مدرکی نداریم!» اسم رویا خانم سر و صدای خانمها را که اکنون زیاد تر شده بودند بیشتر کرد به طوری که من نمی فهمیدم چه می گویند و اما صدایی به نظرم فریبا خانم بود که بلند تر از همه می گفت:« عامل اصلی این جریان همین رویا خانمه! بهتره همین حالا همه با هم بریم درِ خونه ایشون و مشکل اصلی رو مطرح کنیم که شماره حساب از کی هس!؟ یا مال کدوم شرکته تا پی گیری کنیم، چون او شماره حساب رو داده...»

و خانم ها موافق بودند و راه افتادند... تنها زینت خانم بود که می گفت:« من بچه ام خوابه و مریض، باید مراقبش باشم همین جا منتظرتون می مونم.»

ساعتی گذشت...

و سر و صدایی در کوچه نبود جز رفت و آمد عادی رهگذران، اما کم کم سر و صدای خانمها شنیده شد که از بالای کوچه می آمدند و هر کدام به نوعی بد و بیراه می گفتند یا نفرین می فرستادند و ...

زینت خانم بچه به بغل به طرفشون رفت و پرسید:«مگه چه خبر شده که فحش میدین!؟»

یکی دو خانم گفتند:«یک مرد سیبیلو در رو باز کرد و گفت:«رویا خانم یک ساله این خونه رو به ما فروخته و همین هفته پیش تخلیه کرده و تحویل داده،  و به نظر ما شتاب زده دیده می شد ، خیلی عجله داشت و دیشبی شنیدیم پر کشیده و رفته به دیار فرنگستون! شمام اینجا ها دنبالش نگردین و مزاحم ما نشین!»